-
کابوس!
شنبه 30 بهمن 1395 19:08
دیشب در خوابهایم همهی آنچه که بین ما بود به پایان رسید. دیگر نه مهری بود و نه عشقی بود، نه دیداری بود و نه کلامی. دیشب در خوابهایم تو به راه خویش رفته بودی و من به راه دیگر. تو مانده بودی و من رفته بودم. بامدادان اندوهگین برخاستم و بی دلیل گریستم. امروز، زندگی ادامه دارد. من از پنجره اتاقم به باران روی شیشه نگاه...
-
نگرانی!
چهارشنبه 27 بهمن 1395 03:16
عادت ندارم به اینکه دیگران بدانند در چه حالی به سر میبرم. عادت ندارم که کسی بگوید "نگرانی!؟!" عادت ندارم که کسی بداند خوشحالم یا غمگین. برای همین است که همیشه سعی میکنم لبخندی به لب داشته باشم. تو اما میدانی. میپرسی که چرا مضطربم؟میگویم اضطراب؟ میگوی آری. مضطربی! سعی میکنم حالت عادی و طبیعی بخود بگیرم....
-
!Hello from the other side
دوشنبه 25 بهمن 1395 01:14
هر بار این آهنگ را میشنوم به یاد میآورم که تا به چه حدگرفتار او بودم. اویی که دیگر نیست. به یاد دارد؟ میدانم دیگر حتی مرا به یاد نمیآورد.همهی تلاشم این است که دیگر نگذارم نبودنش دلم را به درد آورد. با همه ی این احوال، گاهگاهی، نغمهای، آوازی، آهنگی این دل را مبکشاند به آنجایی که نباید. قرار نبود دیگر از او گفته...
-
دنیای اینروزای ما!
جمعه 22 بهمن 1395 18:20
قرار نبود که همه چیز این همه پیچیده باشد. قرار نبود که اینچنین درگیر هم باشیم. قرار نبود که به یکباره دو روز جدایی و دوری اینهمه دلتنگی به بار آورد. نمیدانم چه شد که اختیار از دست بشد. پیچیدگیِ این رابطه دردناکتر از آن است که بتوان آن را نادیده گرفت. امیدی نبود و نیست. ایکاش هرگز هیچ حرفی به زبان نیامده بود. ایکاش...
-
گریه بی سبب نیست!
جمعه 22 بهمن 1395 01:34
بغض راه گلویم را بسته بود و من همه ی تلاشم این بود که گریه نکنم. به همه ی بدبختیهای دنیایم میاندیشیدم و اینکه چه فایده دارد اینجا بودن و ماندن و زندگی را گذراندن وقتی که هیچ وقت کسی تو را به حساب نمیآورد. چرا باید ادامه داد وقتی میدانی که همیشه مانعی بر سر راه است. در افکارم پرسه میزدم که تو ... تو بی آنکه منتظرت...
-
ترس!
پنجشنبه 21 بهمن 1395 03:31
میترسم از فردا؛ از فردایی که نمیدانم چه خواهد شد. میترسم از لحظهها؛ از لحظههایی که ممکن است تو در آن نباشی. میترسم از دنیا؛ از دنیایی که نمیشناسم. میترسم از درد؛ از دردی که از هجر تو خواهم کشید. میترسم از زندگی؛ از زندگیی که در حسرت بسر شود. میترسم از دوری، از این درد، از این انتظاری که ذره ذره مرا میکشد. میترسم از...
-
فردا تو میآیی!
دوشنبه 18 بهمن 1395 04:04
نمیدانم چرا این روز لعنتی به آخر نمیرسد. هر بار که به ساعت نگاه میکنم فقط یک دقیقه به جلو رفته است اگر چه که بر من ساعتها گذشته است. بخود میگویم چیزی نمانده است به صبحِ فردا. بخود میگویم فردا که آمد تو نیز میآیی. دلم نگران است اما. اگر فردا نیامدی چه؟ چه باید کرد؟ چه باید گفت؟ باز به ساعت نگاه میکنم هنوز به فردا...
-
دلم را در میان دست میگیرم!
شنبه 16 بهمن 1395 17:49
میآیم به سوی دیار تو، میدانم که نیستی. امیدی نیست که در کوچه و پس کوچه های شهر تو را ببینم. با همه ی اینها، نگاه میگردانم به امیدی که باشی. به یاد میآورم که گفته بودی آن روز دگر که در خیابانها پرسه میزدی که شاید، تنها شاید، مرا در خیابان ببینی. حال نوبت من است. میدانم که نیستی با همه ی اینها، نگاهم سرگردان است. امید...
-
وای وای از دل من!
شنبه 16 بهمن 1395 02:45
دلتنگتم. بیش از آنکه بدانی یا بگویمت. دلم برایت تنگ است! به قول مهدی اخوان ثالث عزیز: "نه مهر فسون نه ماه جادو کرد، نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد!"
-
سفر!
چهارشنبه 13 بهمن 1395 13:46
به سفر میروی و من میمانم و دلتنگی. خداحافظی سخت است. نمیخواهم که بروی و تو میگویی ایکاش میشد زمان را به عقب کشید، حتی برای ده دقیقه. میگویم، برویم، باید بروی! دیر میشود. میگویی رفتن مثل شکنجه است. میگویی هنوز وقت هست. میگویم برو! برویم. دیر است! میگویی باشد و نمیروی. زمان از حرکت باز نمیماند و تو باید بروی. میروی و من...
-
اینروزها!
سهشنبه 12 بهمن 1395 04:42
اینروزها غمگینم. تو نمیخواهی که غمگین باشم. میخندی و سعی میکنی مرا بخندانی. اشکهایم بی اختیار سرازیر میشوند و تو ... تو به ناگاه به عمق فاجعه پی میبری. دستهایم را در دست میگیری و اشکهایم را پاک میکنی. تو میروی، همه ی راه را میگریم. تو نمیدانی. اینروزها غمگینم و برای این غم گویی که پایانی نیست!
-
غمگینم!
یکشنبه 10 بهمن 1395 18:31
غمگینم. دلم میخواهد که تو بودی، دستهایم را در دستهایت میگرفتی و میگفتی همه چیز درست میشود، که اینها همه بازیی موقتی بیش نیست. اما تو نیستی و من تنها نشستهام. دلم چون دل پرندهای که از چنگال شاهینی فرار کرده است میتپد. میدانم دیگر هیچ چیزی تغییر نمیکند. میدانم که این بازی ماندگار است. میدانم اضطراب و نگرانیام را...
-
!Remember when
سهشنبه 5 بهمن 1395 02:20
همه چیز خوب است وقتی که هستی. همه چیز آرام و زیباست، مثل زیبایی باران وقتی که آسمان آفتابیست. یک لحظه بخود آمدم که دیر شده بود. باید میرفتم. باید میرفتی. سخت بود.همان دم، آسمان سیاه شد، رعد و برق زد و باران باریدن گرفت. تو به راه خود رفتی و من به راه خویش. اما هنوز میگویم وقتی که هستی آرامش هست و صدای سیمین که...
-
چه بگویم که غم دل برود چون تو بیایی!
جمعه 1 بهمن 1395 02:44
گفتمت از آنچه در دل بود. از آنچه میخواستم و میخواهم. به چشمانت که نگاه میکنم همه نیاز است و درد. در نگاهم نمیدانم چه میبینی. گریستم، تو نیز. میگویمت اشکت از چیست؟ چیزی نمیگویی. در نگاهت همه درد است و گاهی نیز لبخند. میگویی همه چیز خوب است. من هنوز همانم که بودم. میگویی هیچ چیز تغییر نکرده است. میگویی دیگر از درد نگو،...
-
...
چهارشنبه 22 دی 1395 02:43
گریستم و تو گفتی و گفتی و گفتی! گریستم و تو دستهایم را گرفتی و خواستی که آرام باشم. گریستم و هنوز هم میگریم. تو آمده بودی که باشی. بودنت اما غیرممکن است. من خواسته بودم که باشی، بودنت اما امکان ناپذیر! گفتی و گفتی که هیچ چیز عوض نشده، که عوض نمیشود. من اما گریستم و تو رفتی و من ماندم و یک دنیا حرف و کلام ِ ناگفته! من...
-
باز هم تو!
شنبه 18 دی 1395 02:47
دلت نمیخواهد که بروی، اما باید بروی. دلم نمیخواهد که بروی، اما میروی. نگاه ِ آخر، لبخندی غمناک و میروی. هنوز نرفتهای که دلتنگت میشوم. قرار نبود که به اینجا برسیم، که دلتنگ هم شویم. گفته بودی آن "کلمهی جادویی" را نمیخواهی به زبان بیاوری. گفتمت نه! نباید گفت! میگویی اما حقیقت این است که از نظر عاطفی به آن...
-
تو!
یکشنبه 12 دی 1395 16:25
دلم برایت تنگ شده است، میدانی؟ مرا به یاد میآوری؟ هنوز هم در نگاهت آن عشق هست؟ هنوز در نگاهم خواهی خندید؟ شاید دلت برایم تنگ باشد، شاید هم ... میدانی؟ سفر دردی را از دلم دوا نکرد. فکر میکردم میروم و فراموش میکنم، و فراموش میشوم. اما سفر ... تنها دردی به دردهایم افزود. میدانی؟
-
عشق را ایکاش زبان سخن بود...
جمعه 26 آذر 1395 01:36
ایکاش دوست داشتن ساده بود و عشق اینهمه رنج بدنبال نداشت. ایکاش میشد به راحتی گفت دوستت دارم، بی آنکه همه چیز پیچیده شود. ایکاش میشد گفت دوستت دارم بی آنکه اشکی بر گونه ای بلغزد. و "ایکاش عشق را زیان سخن بود"!
-
جشن دلتنگی!
دوشنبه 22 آذر 1395 02:16
روزهای زمستان کوتاهند و شبهایش بلند. با همهی اینها، چه دیر میگذرد امروز و فردا چقدر دور است. گویی هزاران روز است که منتظرم! روزهای زمستان کوتاهند، اما منتظر که باشی، لحظهها طولانی میشوند. زمان از حرکت باز میماند و دلتنگی ... دلتنگی هجوم میآورد و دل میماند و دنیایی غم در یک روز خاکستریِ زمستانی!
-
امروز!
جمعه 19 آذر 1395 02:05
نگرانی در نگاهت موج میزد. چهره ات خسته بود. میخواستم بدانی که همه چیز خوب است. چند بار میخواستم شانه هایت را بگیرم و بگویم که به من اعتماد کن. میدانستم به من اعتماد داری. به دیگران اما ... میدانی؟ دنیا جای عجیبیست و ما انسانها نیز. چه شد که ما وابستهی هم شدیم؟ اولین باری که دیدمت را به یاد دارم. گفتی اگر کاری داری...
-
باران را بگو بیقرار ببار!
یکشنبه 14 آذر 1395 20:41
بیقرارم. دلم بهانه میگیرد. چشمانم بارانیست و دلم ... دلم چون دریایی طوفانی میخروشد. گویی دنیا به آخر رسیده است و این دل دیگر آرامش را نخواهد دید. عقل هی میزند که صبور باش، دست از این بازیهای کودکانه بردار ... دل اما .. میجوشد و میخروشد و عقل را پس میزند. دستانم به کار نمیروند. پاهایم یک قدم به جلو و ده گام به عقب...
-
...
پنجشنبه 11 آذر 1395 14:02
حکایت بارانی بی امان است این گونه که من دوستت میدارم. شوریده وار و پریشان بر خزه ها و خیزاب ها به بیراهه ها تاختن بی تاب، بی قرار دریایی جستن و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن و تو را به یاد آوردن حکایت بارانی بیقرار است اینگونه که من دوستت میدارم! - شمس لنگرودی
-
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست!
سهشنبه 9 آذر 1395 02:04
روزهای آخر است. تقریباً دو هفته مانده است و من بی بهانه دلتنگم. به روی خود نمیآورم. نمیگویم که دلتنگت بودم. نمیگویم که دلتنگت میشوم. سوالهایت را بیجواب میگذارم. اما به هر بهانهای با تو سخن میگویم. در صورتم میخندی و من نمیتوانم که لبخند نزنم. میخندم و بی حرفی میروم. میدانم که لبنخدم را دیدی. میدانستم که این دوره...
-
میعاد!
دوشنبه 8 آذر 1395 03:56
میخواستیم کمی با هم وقت بگذرانیم. قرار بود چونان دو دوست، قهوهای بنوشیم، گپی بزنیم و کمی بخندیم. تو نیامدی و من همهی راه را و همهی شب را گریستم. نپرسیدم چرا! اما تو داستانی گفتی از آنچه که شد و نشد! دیگر مهم نبود. همهی روز بعد را غمگین بودم. میدانستی چرا اما دیگر کار از کار گذشته بود. حالا فقط گاه میاندیشم که اگر...
-
عصری دلتنگ!
شنبه 6 آذر 1395 22:10
از پنجره به بیرون نگاه میکنم. باران میآید، بارانی زیبا و پاییزی. به تو فکر میکنم. به اینکه با من نیستی. آسمان تیره و تار است و من به دستان تو که در دستان اوست میاندیشم. به آسمانِ تیره مینگرم. گویی دلش تنگ است. گویی بغضی دیرینه را میگرید. آسمان سیاه است. تنها نشسته ام و به آسمان خیره شده ام. به تو میاندیشم. به تو که...
-
غصه بجز گریه دوا نداره!
چهارشنبه 3 آذر 1395 13:34
همه ی شب را گریستم به سادگی و حماقتم! همین!
-
شکنجهگر!
شنبه 29 آبان 1395 15:03
مانده ام بر سر دوراهی آمدن و نیامدن. از سویی میخواهم ببینم آنزمان که مرا میبینی، نگاهت را، حیرتت را که از کجا و چرا آمدم. از سویی میگویم نه! چند هفته ای بیش نمانده است و پس از آن جدایی ست! از سویی میدانم نفس را در سینه حبس خواهی کرد، میدانم در نگاهم خواهی خندید. از آن سوی دگر، عقل هی میزند که نرو! خودت را و او را...
-
رنچ!
پنجشنبه 20 آبان 1395 03:38
عاشق شدن و عاشق ماندن فقط در کتابها ساده است. به سادگی دل میبندی، و این دلبستگی شیرین است. تلخی عشق را هیچ کتابی بیان نمیکند. درد هجران را کسی به تصویر نمیکشد. عشق درد دارد، میدانی؟ عشق همه رنج است، رنج!
-
اشکهایم برای تو!
دوشنبه 17 آبان 1395 23:31
در چشمانش میخندم اما در دل میگریم. نمیداند. میخندد. در نگاهش میخندم اما نمیگویم که چه اندازه ویرانم. اینروزها، دل گویه هایم را نیز پنهان میکنم. دلم میخواهد زمان به گذشته باز گردد! افسوس!
-
سخنی دیگر!
سهشنبه 11 آبان 1395 20:27
آنچه نباید گفته میشد، به زبان آمد. میگویم هرگز در چنین موقعیتی نبودهام. میگویی مگر میشود، مگر میشود تو را دوست نداشت؟ میگویی احساس میکنی به نوجوانی بازگشتهای، به آنزمان که عاشق شدن آسان بود. میگویی آنچه میخواهی و آنچه در دل داری. به چشمانت نگاه میکنم. نمیتوانم بگویم آنچه در دل دارم. با خود میاندیشم، تو، میوهی...