-
خواب!
چهارشنبه 1 بهمن 1399 21:44
خواب دیدم. خواب خوبی بود. مهربون و ساده. من بودم و کسی! کسی که نمیدانم که بود! من بودم و کسی که مهربان بود در کافه ای، جایی. خواب بود. خوابی مهربان. کسی با لبخند مهربانی که مرا به مهربانی نگاه میکرد.... خواب دیدم. خواب خوبی بود که حس دوست داشتن و دوست داشته شدن را به من میرساند. که بود و چرا و کجا نمیدانم. خواب بود....
-
فکر!
یکشنبه 1 تیر 1399 18:48
داشتم فکر میکردم چه توهمی زده بودم که فکر میکردم از تو خوشم میاد! انگار حتما باید از یکی خوشم میومد بعد تو رو دیدم! تنهایی خیلی هم بد نیست. حال میده! الکی خودم رو مضحکه کردم! به نظر من دوست داشتن خیلی مسخره است! کلا یه بازیه روانیه که آخرش به هیچ جا نمیرسه!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 خرداد 1399 23:24
نمینویسم. نه اینکه نخواهم. حرفی نیست. زندگی میگذرد. دوستان به مرگ میاندیشند و من نمیدانم چگونه میتوانم ذهنشان را مشغول کنم. زندگی سخت است. میدانم. بیکاری، بی پولی، تنهایی...همه و همه را میدانم. اما که چه؟ من یاد گرفته ام که کار کنم. از هیچ کاری رو بر نگرداندم. کار عیب نیست. آدم ساخته میشود. میدانی؟ همه دوست دارند رییس...
-
یادنوشت !
یکشنبه 31 فروردین 1399 18:10
من هنوز هستم. زنده ام. گاهی هنوز به یاد تو میافتم. گاهی هنوز نوشته هایی که بین مان رد و بدل شد را میخوانم. گاهی هنوز میاندیشم چرا دیگر جوابت را ندادم. گاهی آخرین نامه ات را میخوانم و خود را ملامت میکنم که چرا جواب نامه ات را ندادم. دیر است که بعد از سه سال بخواهم جوابت را بدهم ؟ اگر برایت نامه ای بنویسم، تو جواب...
-
تو!
چهارشنبه 24 مهر 1398 03:54
پیامی آمده بود. سلامی بود. فقط همین! به گمانم رسید تنها کسی که برایم سلامی بفرستد تو باشی! پیامت را نگاه کردم! اندیشیدم تویی آیا؟ نمیدانم. شاید. شاید؟! اگر تو باشی .. یا نباشی؟ تفاوتی دارد؟ نمیدانم! روزگاری گفته بودم دوستت دارم! روزگاری گفته بودی دوستی مان همیشه پایدار! ماند؟ دوستی مان را میگویم؟ پایدار ماند؟ نه! گویی...
-
گذشته ...
سهشنبه 22 آبان 1397 03:20
چند روزی ست به یادت افتاده ام. نمیدانم چرا. اینروزها آنقدر سر خود را گرم کرده ام که حتی فرصت اندیشیدن به دل را ندارم. اما هنوز گاهی، هر از گاهی، نمیدانم چرا .. اما دردی سر میکشد. درد دلتنگی نیست. درد دلدادگی نیز نیست. درد شکستن هم نیست. درد نفرت است. نفرتم از خویش. از دل دادنم. از دل باختنم. متنفرم از خویش که خود را...
-
!Cry baby
جمعه 2 شهریور 1397 23:01
زرتی گریه میکنم. تلویزیون یه چیز مسخره و لوس و گاهی خنده دار نشون میده. به جای اینکه بخندم مثل خنگول ها زرزر گریه میکنم. اینم شد زندگی آخه!؟!
-
او (همان تو)!
پنجشنبه 25 مرداد 1397 01:27
بعد از مدتها به یاد تو افتادم. میدانی؟ هنوز گاه آنروزها را به یاد میآورم که مینشستیم و ساعتها بی آنکه بدانیم زمان گذشته است گفتگو میکردیم. میدانی، هنوز همه ی گفتگوهایمان را به یاد دارم. هنوز خیلی چیزها را به یاد دارم. اشکهایم را. غصه هایم را. بی معرفتی تو را! چه روزهایی بود. اگرچه که این من بودم که آخرین پیامهایت را...
-
یاد باد آن روزگاران یاد باد ...
جمعه 19 مرداد 1397 22:17
دلم گرفته. دلم خیلی گرفته. اون روزا خیلی خیلی دور شدن. دیگه یادشون هم حتی نیست. نمیدونم چرا حوصله ندارم. اینجا فقط و فقط بدرد نق زدن ها و گلایه کردن هام میخوره.... دلم گرفته خیلی زیاد!
-
من!
جمعه 31 فروردین 1397 01:47
دیر زمانی ست که ننوشته ام. که نبوده ام. دیر زمانی ست که دستِ دل به نوشتن نرفته است. زندگی عوض شده است. همه چیز تغییر کرده است. آدمها دیگر آن قدیمی ها نیستند. تو، دیرزمانیست که نیستی. اویی نیز نیست. من اما، همانم که بودم. تنهای ِ تنها و غمگینِ غمگین. دیر زمانیست که کسی نیست که بر در خانه ی دل تلنگری بزند و من ... خسته...
-
...
دوشنبه 28 اسفند 1396 02:54
باید بگویم تولدت مبارک؟! ای که مرا به یاد نداری، زادروزت خجسته باد!
-
خاطرات کودکی!
سهشنبه 5 دی 1396 12:46
فکر کردم چه میاندیشیدی اگر پس از این همه سال یکدیگر را میدیدیم. به خود گفتم هیچ. همه چیز توهمات دوران کودکی بود. آمدم اما ... تو... نبودی! با احساسی غریب بازگشتم. پرسیدم باز میاییم؟ پاسخ آن نبود که میخواستم. دوران کودکی همان به که در یادها بمانند!
-
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی!
شنبه 7 مرداد 1396 12:17
یکسال گذشت از آخرین باری که با تو هم کلام شدم. یک سال گذشت از آن روزی که تصمیم گرفتم تو را به فراموشی بسپارم. هنوز به یادت میافتم. هنوز نمیدانم اصلا مرا به یاد داری یا نه. هنوز گاهی دلم میخواهد که دلتنگم شوی. محال است میدانم. تو روزها را هرگز شماره کرده ای؟ تو میدانی چشم انتظاری چیست؟ میدانی درد چیست؟ یک سال گذشت و من...
-
یاد باد آن روزگاران یاد باد!
شنبه 27 خرداد 1396 23:57
چهار و پنج صبح هم که میشد دل از هم صحبتی نمیکندیم. تو خواب آلود و منم هم که ... میگفتیم و میخندیدیم. گاه میگفتیم و میگریستیم. گاه بی حرفی فقط به موسیقی گوش میکردیم. آنروزها، تو بودی...من دل در دلم نبود. آنروزها، دیگرانی برایت بودند اما خوب گاهی، هر از گاهی، ساعتهایی را به گپ زدن به هم میگذراندیم. اینروزها ... من...
-
...
چهارشنبه 24 خرداد 1396 00:42
سوالی از من میپرسی که جوابش را میدانم، اما سکوت میکنم. جوابش را اگر بگویم ... دنیا دگرگون میشود. سخن از دل نباید (نشاید؟!) گفت!
-
خاکستری!
دوشنبه 8 خرداد 1396 16:41
آسمان ِ بهاری نباید خاکستری باشد. اما آسمان این شهر خاکستری ست. دل من نیز همچون آسمان این سرزمین است. آن روزها را به یاد میآورم، هفت-هشت سال پیش که همه چیز آسان بود. زندگی آسان بود. دوستی ها آسان بود. بعد به یکباره هم چیز بی هیچ بهانه ای پیچیده شد. تو، من، ما ... چه؟ چرا؟ نمیدانم. تو میدانی؟ یکسال است که نمیدانم تو...
-
به خداحافظی تلخ تو سوگند!
شنبه 30 اردیبهشت 1396 01:33
دلم برایت تنگ شده است. نه، نه! باید بگویم دلم برایش تنگ شده است. بزودی یکسال میشود از آن روزی با او خداحافظی کردم و رفتم! فردای آنروز حالم را پرسید. فقط گفتم مرسی! و آن آخرین گفتگویمان بود. دلم برایش تنگ شده است. اینروزها دوباره به یادش هستم، چرایش را نمیدانم. دلم گریه میخواهد. اینروزها فقط دلم گریه میخواهد. میدانی؟...
-
... Idle hands are the devil's handiwork
یکشنبه 17 اردیبهشت 1396 22:13
اینروزها دیگر نه به تو، نه به اویی که رفت، نه بخود، و نه به این زندگی نمیاندیشم. اینروزها, همه ی فکر و حواسم فقط کار است و کار. سرم که گرم کار باشد، نبودنت یا بودنت با دیگری دلم را به درد نمیآورد. سرم که به کار مشغول است، ندیدنت و نیامدنت دیگر قلبم را نمیشکند. عادت کرده ام به این که فقط من باشم و این اتاق و کتابهایم....
-
خسته!
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1396 00:28
خستهام. فرصتی نمیشود که به چیزی، به کسی, به امیدی بیندیشم. خستهام. زمان آن نیست که روزهایم را بسنجم. شب که به خانه میرسم, چشمانم خستهاند. این دل اما، گاه گاهی بیقرار میشود. میخواهد فرار کند. میخواهد همهی آنچه که هست و نیست را بگذارد و فرار کند به آنجایی که کسی نیست! من خستهام و جز خستگی، "ملالی نیست مگر گم...
-
یک روز بهاری!
چهارشنبه 16 فروردین 1396 00:55
دلشوره هایم را پنهان کرده بودم که ندانی، که نبینی، که مبادا ناامید نشوی از آنچه در سرم بود. به خود میگفتم که بهانهای پیدا خواهی کرد و در نهایت من مجبور به نه گفتن نخواهم شد. تو اما از هفته پیش فقط و فقط به امروز میاندیشیدی غافل از آنکه من هر لحظه دلهرهام بیشتر میشد. صبح به خودم میگفتم تو نخواهی آمد. میگفتم لحظهی...
-
رفیقم کجایی!
شنبه 12 فروردین 1396 19:04
تو گرفتاری. من نیز. تو نیستی. من نیز. دلم برایت تنگ است. چند روز دیگر مانده است که تو باشی و من؟ روزهایی که نیستی میترسم که فاصلهمان زیاد شود. گفتمت نه؟ گفتمت که سخت است، نگفتمت؟ گفتمت همه چیز پیچیده خواهد شد، نگفتمت؟ دلم تنگ است. تو گرفتاری، من نیز! این روزها چه کُند میگذرند!
-
نگرانی!
یکشنبه 6 فروردین 1396 22:34
دلشوره هایم برای توست. میدانی؟ آنروز فکر میکردم شوق دیدارمان چه خوب خواهد بود. تو اما غمگین و دلسرد و ناامید از چندروز تلخ همهی شوق دیدار را از دلم زدودی. امروز من، تنها نشسته ام و میاندیشم تو کجایی، چه میکنی، آرامی، شادی؟ چیستی و چگونه ای. دلشوره هایم برای آنست که فردا تو را شاد خواهم دید یا دلشکسته و خسته. غمین...
-
...
یکشنبه 29 اسفند 1395 21:55
او مرا به یاد دارد یا نه نمیدانم. امروز به یادش هستم. میدانم که شاد است، میدانم که دورش شلوغ است، میدانم که بهتر از من برایش زیاد است. امروز به یادش هستم. میخواستم این غرور را فراموش کنم و سلامی و پیامی برایش بفرستم اما ... میدانم که برایش مهم نیست. من اما به یادش هستم. به قول شاعر "گَرَم یاد آوری یا نه، من از...
-
...
شنبه 28 اسفند 1395 19:29
تولد اوست! همین!
-
...
دوشنبه 23 اسفند 1395 03:30
من این روزها و لحظه ها را دوست ندارم. من از این فاصله ها بیزارم. به قول او که خوانده بود "من از این فاصله ها بدجوری گریهام میگیره." من از این روزها بیزارم. برسر دو راهی مانده ام و "من از این بیخودی ها بدجوری گریه ام میگیره!"
-
و عمر شادمانی چه کوتاه است!
سهشنبه 17 اسفند 1395 02:49
از ترسهایت میگویی. از این که نگرانی دیگران چه خواهند گفت. میگویی شاید بهتر باشد که کمی از هم فاصله بگیریم. میگویی اما بدان که دلیل این فاصله کم شدن احساس و علاقه نیست. فقط از ترس است. میگویی و میگویی و من با لبخندی نگاهت میکنم. آنچه در نگاهم نمیبینی دردی ست که از سخنانت در دلم ریشه میدواند. آنچه در پشت لبخندم پنهان...
-
او!
یکشنبه 15 اسفند 1395 20:10
این روزها به او زیاد فکر میکنم. شاید چون تولدش نزدیک است. هر سال برای تولدش میکوشیدم که اولین کسی باشم که زادروزش را تبریک میگویم. نه اینکه برای فرقی داشت، نه! با خودم گویی مسابقه داشتم. این روزها فقط به یاد دارم که تولدش نزدیک است. بیش از شش - هفت ماه است که هیچ تماسی نداشته ایم. حتی به پیامی که آخرین بار برای...
-
...
شنبه 7 اسفند 1395 23:37
این ساعتها همیشه دلشوره میآید. دلم میخواست که تو بودی و گپی میزدیم و میخندیدیم. تو نیستی. میخواهم برایت پیامی بفرستم اما میدانم که نباید. باز هم باید ماند و نشست و نگاه کرد. اینبار نوبت من است که دل دل کنم تا تمام شود این دوری. بیحوصلهام. دلتنگم. باز دلم میخواهد فرار کنم به دیاری دور. دلم میخواهد ناپدید شوم. دلم...
-
غمی پنهان!
چهارشنبه 4 اسفند 1395 02:22
میگویی اضطراب داری. میگویی از آنچه شد و نشد و از آنکه میخواستی همه و همه را بگذاری و بروی. میگویی دلت میخواست که من بودم که با هم گپی بزنیم. میگویی و چشمانت سرخ است. میگویی و به ناگهان ... اشکی از چشمانت فرو میریزد. من میمانم که چه بگویم. همه ی فکرم آنست که بیایم و صورتت را در دستانم بگیرم، اشکهایت را پاک کنم و بگویم...
-
راز دل با تو گفتنم هوس است!
یکشنبه 1 اسفند 1395 18:38
خسته ام از همه ی آنچه که هست و همه ی آنچه که نیست. از خودم، از این دنیای بی رحم و بی انصاف، از تو، از زندگی، از همه چیز و همه کس خسته ام. دلم میخواهد که ساعتها بخواب روم که نخواهم به چیزی بیندیشم. در میان همه ی این دلشوره ها و بی حوصلگی ها، تنها و تنها میاندیشم که "راز دل با تو گفتنم هوس است - خبر دل شنفتنم...