از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

خواب!

خواب دیدم. خواب خوبی بود. مهربون و ساده. من بودم و کسی! کسی که نمیدانم که بود! من بودم و کسی که مهربان بود در کافه ای، جایی. خواب بود. خوابی مهربان. کسی با لبخند مهربانی که مرا به مهربانی نگاه میکرد.... خواب دیدم. خواب خوبی بود که حس دوست داشتن و دوست داشته شدن را به من میرساند. که بود و چرا و کجا نمیدانم. خواب بود. رویایی خوب و مهربان و دوست داشتنی!

فکر!

داشتم فکر میکردم  چه توهمی زده بودم که فکر میکردم از تو خوشم میاد! انگار حتما باید از یکی خوشم میومد بعد تو رو دیدم! تنهایی خیلی هم بد نیست. حال میده! الکی خودم رو مضحکه کردم! به نظر من دوست داشتن خیلی مسخره است! کلا یه بازیه روانیه که آخرش به هیچ جا نمیرسه!

نمینویسم. نه اینکه نخواهم. حرفی نیست. زندگی میگذرد. دوستان به مرگ میاندیشند و من نمیدانم چگونه میتوانم ذهنشان را مشغول کنم. زندگی سخت است. میدانم. بیکاری، بی پولی، تنهایی...همه و همه را میدانم. اما که چه؟  من یاد گرفته ام که کار کنم. از هیچ کاری رو بر نگرداندم. کار عیب نیست. آدم ساخته میشود. میدانی؟ همه دوست دارند رییس باشند. پول خوب بسازند اما زیاد کار نکنند. میدانی؟ این طور پولها را فقط پولدارها میتوانند داشته باشند. من اما میگویم قانع بودن شاید خوب باشد! نمیدانم. عوض شده ام. دیگر آن من قدیم نیستم.
تنهایم! همیشه بوده ام. اما این دلیل غمباد گرفتن نیست. همین. حرفی ندارم. فقط گفتم که گفته باشم.

یادنوشت !

من هنوز هستم. زنده ام. گاهی هنوز به یاد تو میافتم. گاهی هنوز نوشته هایی که بین مان رد و بدل شد را میخوانم. گاهی هنوز میاندیشم چرا دیگر جوابت را ندادم. گاهی آخرین نامه ات را میخوانم و خود را ملامت میکنم که چرا جواب نامه ات را ندادم. دیر است که بعد از سه سال بخواهم جوابت را بدهم ؟ اگر برایت نامه ای بنویسم، تو جواب میدهی؟
من هنوز نفس میکشم. تو کجایی؟ چه میکنی؟ روزها و شبهایت چگونه میگذرند؟ با تنهایی چگونه سر میکنی؟ کسی چه میداند شاید هم تنها نیستی! من هنوز هستم. نفس میکشم. تو کجایی؟

تو!

پیامی آمده بود. سلامی بود. فقط همین! به گمانم رسید تنها کسی که برایم سلامی بفرستد تو باشی! پیامت را نگاه کردم! اندیشیدم تویی آیا؟ نمیدانم. شاید. شاید؟! اگر تو باشی .. یا نباشی؟ تفاوتی دارد؟ نمیدانم! روزگاری گفته بودم دوستت دارم! روزگاری گفته بودی دوستی مان همیشه پایدار! ماند؟ دوستی مان را میگویم؟ پایدار ماند؟ نه! گویی صلاح نبود! برایت شادمانی آرزو دارم!

گذشته ...

چند روزی ست به یادت افتاده ام. نمیدانم چرا. اینروزها آنقدر سر خود را گرم کرده ام که حتی فرصت اندیشیدن به دل را ندارم. اما هنوز گاهی، هر از گاهی، نمیدانم چرا .. اما دردی سر میکشد. درد دلتنگی نیست. درد دلدادگی نیز نیست. درد شکستن هم نیست. درد نفرت است. نفرتم از خویش. از دل دادنم. از دل باختنم. متنفرم از خویش که خود را کوچک کردم و دل باختم و آخر هم هیچ... روزگاری بود .. تمام شد! 

!Cry baby

زرتی گریه میکنم. تلویزیون یه چیز مسخره و لوس و گاهی خنده دار نشون میده. به جای اینکه بخندم مثل خنگول ها زرزر گریه میکنم. اینم شد زندگی آخه!؟!

او (همان تو)!

بعد از مدتها به یاد تو افتادم. میدانی؟ هنوز گاه آنروزها را به یاد میآورم که مینشستیم و ساعتها بی آنکه بدانیم زمان گذشته است گفتگو میکردیم. میدانی، هنوز همه ی گفتگوهایمان را به یاد دارم. هنوز خیلی چیزها را به یاد دارم. اشکهایم را. غصه هایم را. بی معرفتی تو را! چه روزهایی بود. اگرچه که این من بودم که آخرین پیامهایت را بی جواب گذاشتم، اما خوب، این معنی آن را ندارد که تو را از یاد برده ام. نه ... من هنوز هم گاهی که از دوریت بغض میکنم! اما تو دیگر "اویی" چون سالهاست که من از دوری! 

یاد باد آن روزگاران یاد باد ...

دلم گرفته. دلم خیلی گرفته. اون روزا خیلی خیلی دور شدن. دیگه یادشون هم حتی نیست. نمیدونم چرا حوصله ندارم. اینجا فقط و فقط بدرد نق زدن ها و گلایه کردن هام میخوره.... دلم گرفته خیلی زیاد!

من!

دیر زمانی ست که ننوشته ام. که نبوده ام. دیر زمانی ست که دستِ دل به نوشتن نرفته است. زندگی عوض شده است. همه چیز تغییر کرده است. آدمها دیگر آن قدیمی ها نیستند. تو، دیرزمانیست که نیستی. اویی نیز نیست. من اما، همانم که بودم. تنهای ِ تنها و غمگینِ غمگین. دیر زمانیست که کسی نیست که بر در خانه ی دل تلنگری بزند و من ... خسته ام، همچون آن روزها!