از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

دلتنگی!

دست دل دیگر به نوشتن نمیرود. همه ی انگیزه ی نوشتنم تو بودی. تو نیستی. نه ... تو هستی اما از آن ِ دیگری! دست دل دیگر به نوشتن نمیرود. چشم دل اما ... هنوز میگرید!‌

دلتنگی!

دیگر حتی به خوابم هم نمیآیی. دلتنگ توام. میدانم دیگر نه کلامی و نه پیامی از تو خواهم شنید. تو سرسخت‌تر از آنی که سراغی از من بگیری. و من ... من بعد ازاین همه سال دیگر تصمیم خود را گرفته‌ام. همه‌ی راهها را بارها رفته و برگشته‌ام. دیگر نیازی به تکرارشان نیست. میدانی .. همه‌ی این ماهها و سالها را به امیدی بیهوده گذراندم. و تو تنها با یک کلام مرا از رویاهای بیهوده ام بیرون کشاندی. باید گذشته را فراموش کنم، میدانم. اما با دلتنگی‌هایم چه کنم،‌ نمیدانم!

درد!

درد دارد وقتی یک روز به خود میآیی و میبینی او که همه‌ی زندگی‌ات بود، زندگی اش را با دیگری سهیم است. وقتی در میابی که در کتاب قطور زندگی‌اش جایی نداشته‌ای زانوانت به لرزه میافتند،‌ دلت به درد میآید،‌ گویی قلبت از تپش میماند. اشک در چشمانت حلقه میزند و میاندیشی چرا باید ماند  وقتی او همه‌ی زندگی دیگری‌ست؟‌ آن زمان است که همه ی درها را به روی خود میبندی. شب را تا سحر سر بر زانو گذاشته و میگریی. اینروزها فقط درد دارم. درد عشق او که آرزویش را به گور خواهم برد. افسوس که این درد را پایانی نیست و من میدانم دیگر به کسی اعتماد نخواهم کرد! دل را باید زیر پا گذاشت. سخن از عشق نباید گفت که عشق فقط درد دارد. درد!