از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

یاد باد آن روزگاران یاد باد!

چهار و پنج صبح هم که میشد دل از هم صحبتی نمیکندیم. تو خواب آلود و منم هم که ... میگفتیم و میخندیدیم. گاه میگفتیم و میگریستیم. گاه بی حرفی فقط به موسیقی گوش میکردیم. آنروزها، تو بودی...من دل در دلم نبود. آنروزها، دیگرانی برایت بودند اما خوب گاهی، هر از گاهی، ساعتهایی را به گپ زدن به هم میگذراندیم. اینروزها ... من اینجا، به این دنیای بیهوده می نگرم. تو ... راستی مرا به یاد داری؟! 

...

سوالی از من میپرسی که جوابش را میدانم، اما سکوت میکنم. جوابش را اگر بگویم ... دنیا دگرگون میشود. سخن از دل نباید (نشاید؟!) گفت! 

خاکستری!

آسمان ِ بهاری نباید خاکستری باشد. اما آسمان این شهر خاکستری ست. دل من نیز همچون آسمان این سرزمین است. آن روزها را به یاد میآورم، هفت-هشت سال پیش که همه چیز آسان بود. زندگی آسان بود. دوستی ها آسان بود. بعد به یکباره هم چیز بی هیچ بهانه ای پیچیده شد. تو، من، ما ... چه؟ چرا؟ نمیدانم. تو میدانی؟ یکسال است که نمیدانم تو کجایی و چه میکنی. یک سالِ طولانی ... تو کجایی؟ با کیستی؟ چه میکنی؟ مرا به یاد داری؟ گاه گاهی به یاد من میافتی؟ دوستی مان چه حیف شد. دلم برایت زیاد تنگ میشود اما میدانم تو ... مرا ... به ...یاد ... نداری! افسوس!