چهار و پنج صبح هم که میشد دل از هم صحبتی نمیکندیم. تو خواب آلود و منم هم که ... میگفتیم و میخندیدیم. گاه میگفتیم و میگریستیم. گاه بی حرفی فقط به موسیقی گوش میکردیم. آنروزها، تو بودی...من دل در دلم نبود. آنروزها، دیگرانی برایت بودند اما خوب گاهی، هر از گاهی، ساعتهایی را به گپ زدن به هم میگذراندیم. اینروزها ... من اینجا، به این دنیای بیهوده می نگرم. تو ... راستی مرا به یاد داری؟!
سوالی از من میپرسی که جوابش را میدانم، اما سکوت میکنم. جوابش را اگر بگویم ... دنیا دگرگون میشود. سخن از دل نباید (نشاید؟!) گفت!