از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

امروز!

نگرانی در نگاهت موج میزد. چهره ات خسته بود. میخواستم بدانی که همه چیز خوب است. چند بار میخواستم شانه هایت را بگیرم و بگویم که به من اعتماد کن. میدانستم به من اعتماد داری. به دیگران اما ... میدانی؟ دنیا جای عجیبی‌ست و ما انسانها نیز. چه شد که ما وابسته‌ی هم شدیم؟‌ اولین باری که دیدمت را به یاد دارم. گفتی اگر کاری داری به من بگو. در دل گفتم چه عصبانی! دو روز بعد فهمیدم که در پشت آن چهره‌ی جدی، دلی نرم و نازک نهفته است. و دوستی ما از آنجا آغاز شد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.