از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

کابوس!

دیشب در خوابهایم همه‌ی آنچه که بین ما بود به پایان رسید. دیگر نه مهری بود و نه عشقی بود، نه دیداری بود و نه کلامی. دیشب در خوابهایم تو به راه خویش رفته بودی و من به راه دیگر. تو مانده بودی و من رفته بودم. بامدادان اندوهگین برخاستم و بی دلیل گریستم. امروز، زندگی ادامه دارد. من از پنجره اتاقم به باران روی شیشه نگاه میکنم. تو از پنجره ی اتاقت ساختمانهای سر به فلک کشیده را میبینی. من به تو فکر میکنم که کجایی، چه میکنی، و لحظه‌هایت را چگونه میگذرانی. تو هم لابد گاهی مرا به یاد میآوری. دیدار دوباره‌مان، چه دیر است و چه دور. دیشب در خوابهایم زندگی به پایان رسید. امروز چشم به راه پیامی از تو مانده ام....

نگرانی!

عادت ندارم به اینکه دیگران بدانند در چه حالی به سر میبرم. عادت ندارم که کسی بگوید "نگرانی!؟!" عادت ندارم که کسی بداند خوشحالم یا غمگین. برای همین است که همیشه سعی میکنم لبخندی به لب داشته باشم. تو اما میدانی. میپرسی که چرا مضطربم؟‌میگویم اضطراب؟‌ میگوی آری. مضطربی! سعی میکنم حالت عادی و طبیعی بخود بگیرم. میگویی تلاش بیفایده است. دستهایت قفل است و نگاهت پر از دلشوره. از جایم بلند میشوم. لبخندی میزنم و میگویم نه! خوبم! میروم. دنبالم میآیی، نگاهی میکنی و میگویی که دل تنگم بودی. میگویی نگران نباش همه چیز خوب است. میگویی این همه با گوشه ی شال‌گردنت بازی نکن،‌ این همه دستهایت را به هم قفل نکن. میگویی بخند. میگویی لبخندت اعتیادآور است. میگویی و میگویی و میگویی تا اینکه میخندانی‌ام. میدانی، عادت ندارم که دیگران بدانند در چه حالی به سر میبرم. عادت دارم که در خودم فرو روم، سرم را بالا بگیرم و لبخندی بر لب بنشانم تا کسی نداند در این دل وامانده ام چه میگذرد. تو اما ... میدانی!

!Hello from the other side

هر بار این آهنگ را میشنوم به یاد میآورم که تا به چه حدگرفتار او بودم. اویی که دیگر نیست.  به یاد دارد؟‌ میدانم دیگر حتی مرا به یاد نمیآورد.همه‌ی تلاشم این است که دیگر نگذارم نبودنش دلم را به درد آورد. با همه ی این احوال، گاهگاهی،‌ نغمه‌ای، آوازی، آهنگی این دل را مبکشاند به آنجایی که نباید. قرار نبود دیگر از او گفته شود. نمیگویم. این اسب خیال بود که تاخت به سرزمینی دور. گاهی خاطرات را باید رها کرد و رفت. گاهی تنها باید رفت!

دنیای اینروزای ما!

قرار نبود که همه چیز این همه پیچیده باشد. قرار نبود که اینچنین درگیر هم باشیم. قرار نبود که به یکباره دو روز جدایی و دوری اینهمه دلتنگی به بار آورد. نمیدانم چه شد که اختیار از دست بشد. پیچیدگیِ  این رابطه دردناکتر از آن است که بتوان آن را نادیده گرفت. امیدی نبود و نیست. ایکاش هرگز هیچ حرفی به زبان نیامده بود. ایکاش هرگز این رفاقت پا نگرفته بود. ایکاش ...

گریه بی سبب نیست!

بغض راه گلویم را بسته بود و من همه ی تلاشم این بود که گریه نکنم. به همه ی بدبختی‌های دنیایم میاندیشیدم و اینکه چه فایده دارد اینجا بودن و ماندن و زندگی را گذراندن وقتی که هیچ وقت کسی تو را به حساب نمیآورد. چرا باید ادامه داد وقتی میدانی که همیشه مانعی بر سر راه است. در افکارم پرسه میزدم که تو ... تو بی آنکه منتظرت باشم به سراغم آمدی. حرفهایم را شنیدی. به درد دلهایم گوش دادی و در نهایت مثل همیشه آرامم کردی. میدانم اگر بخاطر وجود تو نبود، تابحال از همه چیز گذشته بودم!

ترس!

میترسم از فردا؛ از فردایی که نمیدانم چه خواهد شد. میترسم از لحظه‌ها؛ از لحظه‌هایی که ممکن است تو در آن نباشی. میترسم از دنیا؛ از دنیایی که نمیشناسم. میترسم از درد؛ از دردی که از هجر تو خواهم کشید. میترسم از زندگی؛ از زندگیی که در حسرت بسر شود. میترسم از دوری، از این درد، از این انتظاری که ذره ذره مرا میکشد. میترسم از تو، از خودم، از این گریختن ها! میترسم از تنهایی، از تنها ماندنِ از تو! میترسم از رفتن، از ماندن، از گریختن و گریستن. میترسم از اشکی که سیل خواهد شد. ایکاش میدانستی که این ترس چگونه مرا میکشد!

فردا تو میآیی!

نمیدانم چرا این روز لعنتی به آخر نمیرسد. هر بار که به ساعت نگاه میکنم فقط یک دقیقه به جلو رفته است اگر چه که بر من ساعتها گذشته است. بخود میگویم چیزی نمانده است به صبحِ فردا. بخود میگویم فردا که آمد تو نیز میآیی. دلم نگران است اما. اگر فردا نیامدی چه؟‌ چه باید کرد؟‌ چه باید گفت؟‌ باز به ساعت نگاه میکنم هنوز به فردا خیلی مانده است. زیر لب میگویم بعد از جداییها،‌ آن بیوفاییها، فردا تو میآیی، فردا تو میآیی!

دلم را در میان دست میگیرم!

میآیم به سوی دیار تو، میدانم که نیستی. امیدی نیست که در کوچه و پس کوچه های شهر تو را ببینم. با همه ی اینها، نگاه میگردانم به امیدی که باشی. به یاد میآورم که گفته بودی آن روز دگر که در خیابانها پرسه میزدی که شاید، تنها شاید، مرا در خیابان ببینی. حال نوبت من است. میدانم که نیستی با همه ی اینها،‌ نگاهم سرگردان است. امید آن دارم که باشی، که از پس کوچه‌ای پیدا شوی، که از ایستگاه قطاری بگذری، که شاید در گذری، در قهوه خانه‌ای نشسته باشی و روزنامه‌ات را میخوانی. میخواهم که باشی که سر بلند کنی و مرا در آنسوی خیابان ببینی. لبخندی بزنی و سری تکان بدهی. و من لبخندت را با نگاهی پاسخ دهم. به سوی دیار تو میآیم. میدانم که نیستی.میدانم که تو را نخواهم دید، با همه ی اینها دلم و نگاهم سرگردانند به امید آنکه بازگشته باشی!‌

وای وای از دل من!

دلتنگتم. بیش از آنکه بدانی یا بگویمت. دلم برایت تنگ است! به قول مهدی اخوان ثالث عزیز: "نه مهر فسون نه ماه جادو کرد، نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد!"

سفر!

به سفر میروی و من میمانم و دلتنگی. خداحافظی سخت است. نمیخواهم که بروی و تو میگویی ایکاش میشد زمان را به عقب کشید، حتی برای ده دقیقه. میگویم، برویم، باید بروی! دیر میشود. میگویی رفتن مثل شکنجه است. میگویی هنوز وقت هست. میگویم برو! برویم. دیر است! میگویی باشد و نمیروی. زمان از حرکت باز نمیماند و تو باید بروی. میروی و من دلتنگت میشوم. باز میگردی و میگویی که دلتنگم خواهی شد. میگویم من نیز! میروم و تو نیز!