از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

گریه بی سبب نیست!

بغض راه گلویم را بسته بود و من همه ی تلاشم این بود که گریه نکنم. به همه ی بدبختی‌های دنیایم میاندیشیدم و اینکه چه فایده دارد اینجا بودن و ماندن و زندگی را گذراندن وقتی که هیچ وقت کسی تو را به حساب نمیآورد. چرا باید ادامه داد وقتی میدانی که همیشه مانعی بر سر راه است. در افکارم پرسه میزدم که تو ... تو بی آنکه منتظرت باشم به سراغم آمدی. حرفهایم را شنیدی. به درد دلهایم گوش دادی و در نهایت مثل همیشه آرامم کردی. میدانم اگر بخاطر وجود تو نبود، تابحال از همه چیز گذشته بودم!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.