از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

میعاد!

میخواستیم کمی با هم وقت بگذرانیم. قرار بود چونان دو دوست، قهوه‌ای بنوشیم،‌ گپی بزنیم و کمی بخندیم. تو نیامدی و من همه‌ی راه را و همه‌ی شب را گریستم. نپرسیدم چرا! اما تو داستانی گفتی از آنچه که شد و نشد! دیگر مهم نبود. همه‌ی روز بعد را غمگین بودم. میدانستی چرا اما دیگر کار از کار گذشته بود. حالا فقط گاه میاندیشم که اگر آمده بودی شاید هرگز دیگر این شعر را بیاد نمیآوردم!

کاش این باقی عمر

که ندانم چند است
 و چِسان میگذرد
همه میشد یکروز
و در آن روز غمت پرمیبست
و همه نقطه‌ی خاک، غرقه در گل میگشت
و ملائک همه ساکن به زمین میگشتند
و من آنروز چو عهدی که گذشت
با همان شور و نشاطی که زجانم پربست
باز هنگام غروب
به سر کوچه‌ی میعاد
تو را میدیدم!‌

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.