از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

چه بگویم که غم دل برود چون تو بیایی!

گفتمت از آنچه در دل بود. از آنچه میخواستم و میخواهم. به چشمانت که نگاه میکنم همه نیاز است و درد. در نگاهم نمیدانم چه میبینی. گریستم، تو نیز. میگویمت اشکت از چیست؟‌ چیزی نمیگویی. در نگاهت همه درد است و گاهی نیز لبخند. میگویی همه چیز خوب است. من هنوز همانم که بودم. میگویی هیچ چیز تغییر نکرده است. میگویی دیگر از درد نگو، از مرگ نگو، از اشک مگو! میگویی دیگر گریه بس است و من میگویم نمیدانم. میپرسمت چه کرده ای با من؟‌ میگویمت این من، آنی نیست که میشناختم. میگویی خنده‌هایت مثل هروئین اعتیاد‌آور است. میگویی چشمانت سبز است. میگویم نه. میگویی تو که نمیبینی! من میبینم و سبز است! همیشه نه، اما الان سبز است! باز میپرسم چه کرده ای با من؟‌ میگویی همه چیز خوب است. چشمهایم را میبندم. میگویی ایکاش میشد زمان را همین جا، همین لحظه متوقف کرد!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.