از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

...

او مرا به یاد دارد یا نه نمیدانم. امروز به یادش هستم. میدانم که شاد است،‌ میدانم که دورش شلوغ است،‌ میدانم که بهتر از من برایش زیاد است. امروز به یادش هستم. میخواستم این غرور را فراموش کنم و سلامی و پیامی برایش بفرستم اما ... میدانم که برایش مهم نیست. من اما به یادش هستم. به قول شاعر "گَرَم یاد آوری یا نه، من از یادت نمیکاهم!"

...

تولد اوست! همین!

...

من این روزها و لحظه ها را دوست ندارم. من از این فاصله ها بیزارم. به قول او که خوانده بود "من از این فاصله ها بدجوری گریه‌ام میگیره."‌ من از این روزها بیزارم. برسر دو راهی مانده ام و "من از این بیخودی ها بدجوری گریه ام میگیره!"

و عمر شادمانی چه کوتاه است!

از ترسهایت میگویی. از این که نگرانی دیگران چه خواهند گفت. میگویی شاید بهتر باشد که کمی از هم فاصله بگیریم. میگویی اما بدان که دلیل این فاصله کم شدن احساس و علاقه  نیست. فقط از ترس است. میگویی و میگویی و من با لبخندی نگاهت میکنم. آنچه در نگاهم نمیبینی دردی ست که از سخنانت در دلم ریشه میدواند. آنچه در پشت لبخندم پنهان میکنم ترس دور بودن از توست. آنچه به زبان نمیآورم درد تنها ماندن است. میگویی باشد؟‌ میگویم باشد. هر چه که صلاح بدانی. میروی و من دلم میخواهد همان جا زانو بزنم و زار زار گریه کنم.

او!

این روزها به او زیاد فکر میکنم. شاید چون تولدش نزدیک است. هر سال برای تولدش میکوشیدم که اولین کسی باشم که زادروزش را تبریک میگویم. نه اینکه برای فرقی داشت،‌ نه! با خودم گویی مسابقه داشتم. این روزها فقط به یاد دارم که تولدش نزدیک است. بیش از شش - هفت ماه است که هیچ تماسی نداشته ایم. حتی به پیامی که آخرین بار برای فرستاد جوابی ندادم. گاهی به عکسهایش نگاه میکنم. آدمهای دور و برش را برانداز میکنم، اما نمیگذارم که نبودش دلم را بلرزاند. هنوز شاید بخواهم که ببینمش باز، اما ندیدنش اشک به چشمانم نمیآورد. هنوز شاید گفتگو با وی را به هر دیگری ترجیح دهم. اما سکوت بین‌مان دیگر آزارم نمیدهد. شاید هم میدهم و من یاد گرفته ام که چشم بر آن ببندم. نمیدانم. اینروزها به او زیاد میاندیشم. چرایش مهم نیست شاید!

...

این ساعتها همیشه دلشوره میآید. دلم میخواست که تو بودی و گپی میزدیم و میخندیدیم. تو نیستی. میخواهم برایت پیامی بفرستم اما میدانم که نباید. باز هم باید ماند و نشست و نگاه کرد. اینبار نوبت من است که دل دل کنم تا تمام شود این دوری. بیحوصله‌ام. دلتنگم. باز دلم میخواهد فرار کنم به دیاری دور. دلم میخواهد ناپدید شوم. دلم میخواهد من باشم و هیچکس دیگر!

غمی پنهان!

میگویی اضطراب داری. میگویی از آنچه شد و نشد و از آنکه میخواستی همه و همه را بگذاری و بروی. میگویی دلت میخواست که من بودم که با هم گپی بزنیم. میگویی و چشمانت سرخ است. میگویی و به ناگهان ... اشکی از چشمانت فرو میریزد. من میمانم که چه بگویم. همه ی فکرم آنست که بیایم و صورتت را در دستانم بگیرم، اشکهایت را پاک کنم و بگویم نگران نباشم، من همینجا هستم و هیچ کجا نمیروم. اما ... نمیشود. محدودیتها یکی دوتا نیست. سکوت میکنم و تو به سخنانت ادامه میدهی. از سویی میاندیشم پس تو هم دلتنگ من بودی! از سوی دیگر به خود میگویم خودخواه مباش. ببین چه پریشان است. از سویی بی اختیار در نگاهت میخندم. دلم میخواهد آرام باشی، آرام شوی. میگویی چه خوب است که هستی. میگویم من همیشه هستم و خواهم بود، دیگران میآیند و باید بروی. حرفها و نگاهمان نیمه ی راه میماند. همه ی روز دلم میخواهد به سراغ تو بیایم. به هر بهانه ای به سویت میآیم. میگویی همه چیز خوب است. میروم اما دلم پرپر میزند. میگویی دلت میخواهد آن جمله ی کلیشه ی کذایی را بگویی اما نمیگویی. لبخندی میزنم. میگویی باید بروی. میگویی تا فردا؟‌ میگویم تا فردا! و میروی! دلم پر از غم است، برای تو، برای آنچه که هست و نیست و آنچه که باید و نباید! تا فردا ...

راز دل با تو گفتنم هوس است!

خسته ام از همه ی آنچه که هست و همه ی آنچه که نیست. از خودم،‌ از این دنیای بی رحم و بی انصاف،‌ از تو،‌ از زندگی، از همه چیز و همه کس خسته ام. دلم میخواهد که ساعتها بخواب روم که نخواهم به چیزی بیندیشم. در میان همه ی این دلشوره ها و بی حوصلگی ها،‌ تنها و تنها میاندیشم که "راز دل با تو گفتنم هوس است - خبر دل شنفتنم هوس است" و باز میدانم که نخواهد شد!‌ و من میمانم و خستگی ها و دلمردگی ها!