دلم برایت تنگ شده است. نه، نه! باید بگویم دلم برایش تنگ شده است. بزودی یکسال میشود از آن روزی با او خداحافظی کردم و رفتم! فردای آنروز حالم را پرسید. فقط گفتم مرسی! و آن آخرین گفتگویمان بود. دلم برایش تنگ شده است. اینروزها دوباره به یادش هستم، چرایش را نمیدانم. دلم گریه میخواهد. اینروزها فقط دلم گریه میخواهد. میدانی؟ دوستی ما مال امروز و دیروز نبود. دوستی ما به بیش از ده سال پیش باز میگردد. دلم تنگ است. چرا؟ نمیدانم، نپرس. چه بگویم که نگفتنش بهتر است.... که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد!
اینروزها دیگر نه به تو، نه به اویی که رفت، نه بخود، و نه به این زندگی نمیاندیشم. اینروزها, همه ی فکر و حواسم فقط کار است و کار. سرم که گرم کار باشد، نبودنت یا بودنت با دیگری دلم را به درد نمیآورد. سرم که به کار مشغول است، ندیدنت و نیامدنت دیگر قلبم را نمیشکند. عادت کرده ام به این که فقط من باشم و این اتاق و کتابهایم. خو گرفته ام به اینکه غروب آفتاب را تنها به نظاره بنشینم و طلوعش را نیز. سرم که به کار گرم است، فکرهای اضافی به سرم هجوم نمیآورند. فرصتی نیست که غمت را در دل و سر بپرورانم. شبها چشمهایم را که میبندم از خستگی بیهوش میشوم و بیدار که میشوم میدانم که جز دفترکارم، کسی یا چیزی به انتظارم نیست. اگر کارم را از من بگیرند به قطع خواهم مرد. نه از بیکاری، که از غم تو!