از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

به خداحافظی تلخ تو سوگند!

دلم برایت تنگ شده است. نه، نه! باید بگویم دلم برایش تنگ شده است. بزودی یکسال میشود از آن روزی با او خداحافظی کردم و رفتم! فردای آنروز حالم را پرسید. فقط گفتم مرسی! و آن آخرین گفتگویمان بود. دلم برایش تنگ شده است. اینروزها دوباره به یادش هستم، چرایش را نمیدانم. دلم گریه میخواهد. اینروزها فقط دلم گریه میخواهد. میدانی؟ دوستی ما مال امروز و دیروز نبود. دوستی ما به بیش از ده سال پیش باز میگردد. دلم تنگ است. چرا؟ نمیدانم، نپرس. چه بگویم که نگفتنش بهتر است.... که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد!

... Idle hands are the devil's handiwork

اینروزها دیگر نه به تو، نه به اویی که رفت، نه بخود، و نه به این زندگی نمیاندیشم. اینروزها, همه ی فکر و حواسم فقط کار است و کار. سرم که گرم کار باشد، نبودنت یا بودنت با دیگری دلم را به درد نمیآورد. سرم که به کار مشغول است، ندیدنت و نیامدنت دیگر قلبم را نمیشکند. عادت کرده ام به این که فقط من باشم و این اتاق و کتابهایم. خو گرفته ام به اینکه غروب آفتاب را تنها به نظاره بنشینم و طلوعش را نیز. سرم که به کار گرم است، فکرهای اضافی به سرم هجوم نمیآورند. فرصتی نیست که غمت را در دل و سر بپرورانم. شبها چشمهایم را که میبندم از خستگی بیهوش میشوم و بیدار که میشوم میدانم که جز دفترکارم، کسی یا چیزی به انتظارم نیست. اگر کارم را  از من بگیرند به قطع خواهم مرد. نه از بیکاری، که از غم تو!

خسته!

خسته‌ام. فرصتی نمیشود که به چیزی،  به کسی, به امیدی بیندیشم. خسته‌ام. زمان آن نیست که روزهایم را بسنجم. شب که به خانه میرسم, چشمانم خسته‌اند. این دل اما، گاه گاهی بیقرار میشود. میخواهد فرار کند. میخواهد همه‌ی آنچه که هست و نیست را بگذارد و فرار کند به آنجایی که کسی نیست! من خسته‌ام و جز خستگی، "ملالی نیست مگر گم شدن گاه به گاه خیالی دور" که تو در آن نمایانی!