از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

...

گریستم و تو گفتی و گفتی و گفتی! گریستم و تو دستهایم را گرفتی و خواستی که آرام باشم. گریستم و هنوز هم میگریم. تو آمده بودی که باشی. بودنت اما غیرممکن است. من خواسته بودم که باشی، بودنت اما امکان ناپذیر! گفتی و گفتی که هیچ چیز عوض نشده،‌ که عوض نمیشود. من اما گریستم و تو رفتی و من ماندم و یک دنیا حرف و کلام ِ ناگفته! من ماندم و حسرت که چرا .... هنوز هم میگریم و تو نیستی که دستهایم را بگیری و بگویی چیزی تغییر نکرده است ... میدانم که دیگر من و تو، ما نخواهیم بود!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.