از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

نمینویسم. نه اینکه نخواهم. حرفی نیست. زندگی میگذرد. دوستان به مرگ میاندیشند و من نمیدانم چگونه میتوانم ذهنشان را مشغول کنم. زندگی سخت است. میدانم. بیکاری، بی پولی، تنهایی...همه و همه را میدانم. اما که چه؟  من یاد گرفته ام که کار کنم. از هیچ کاری رو بر نگرداندم. کار عیب نیست. آدم ساخته میشود. میدانی؟ همه دوست دارند رییس باشند. پول خوب بسازند اما زیاد کار نکنند. میدانی؟ این طور پولها را فقط پولدارها میتوانند داشته باشند. من اما میگویم قانع بودن شاید خوب باشد! نمیدانم. عوض شده ام. دیگر آن من قدیم نیستم.
تنهایم! همیشه بوده ام. اما این دلیل غمباد گرفتن نیست. همین. حرفی ندارم. فقط گفتم که گفته باشم.