از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

بن بست!

من به بن بست رسیده ام و تو در ابتدای جاده ی بی انتهای زندگی ایستاده ای! دیگر دست و پا زدن در این مردابِ اُمید سودی ندارد! من به بن بست زندگی رسیده ام!

هنوز!

میدانی؟ من هنوز هم دوستت دارم. احتمالا میدانی! نمیدانم اگر بدانی خوشحال میشوی یا نه! تفاوتی ندارد. من هنوز هم دوستت دارم، اگرچه که میدانم من و تو هرگز-هرگز- ما نخواهیم شد. پیشترها میپنداشتم که از سر ترحم هنوز گاه گاهی سراغی از من میگیری. هنوز گاهی فکر میکنم شاید از سر تنهایی و بی کسی ست که از من سراغ میگیری. اما با همه ی اینها، من هنوز هم دوستت دارم. اگرچه که نمیگویم. اینروزها، دوستانی هستیم که سلامی میگوییم. گپی میزنیم، میخندیم، و همین و بس. من دیگر از دل نمیگویم. تو نیز سخنی نمیگویی. اینروزها، حتی در آن هنگام که سبب دلتنگی ام تنها تویی، به دروغ میگویمت که خسته ام، که کار است و این است و آن است. اما نمیگویم که دلتنگی ام برای توست. و تو! تو همیشه میگویی میگذرد، درست میشود. میگویی سخت نگیر. اینروزها، شادم از اینکه هستی و دلگیرم از اینکه نمیدانی چه اندازه دلم برای تو میتپد. به خود میگویم، به دیده دیگر نگاهش کن. آماده باش برای آن لحظه ای که میگوید کسی در زندگی اش هست، که میرود، که دیگر سراغی نمیگیرد. خود را عذاب میدهم. میدانم...اما حقیقت تلخ زندگی ام این است که من هنوز هم دوستت دارم!


او!

نگهم جستجو کنان پرسید:
"در کدامین مکان نشانه ی اوست؟"

درد!

میشود آیا او را دوست نداشت؟ اینروزها به آن دیگرانی که شاید باشند و یا هستند، میاندیشم و به نوعی خود را شکنجه میدهم. اینروزها تلختر از همیشه، در خود فرو رفته ام. نمیدانم در دلش، در سرش، در نهانش چه میگذرد. حرفی نمیزند، تنها گویی دلم را در زنجیری کرده است و با خود به هر سو میکشد. نمیداند هر آن که زنجیر از دستش رها میشود، من هزار بار میمیرم و باز با یک لبنخدش زنده میشوم!