از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

یک روز بهاری!

دلشوره هایم را پنهان کرده بودم که ندانی، که نبینی، که مبادا ناامید نشوی از آنچه در سرم بود. به خود میگفتم که بهانه‌ای پیدا خواهی کرد و در نهایت من مجبور به نه گفتن نخواهم شد. تو اما از هفته پیش فقط و فقط به امروز میاندیشیدی غافل از آنکه من هر لحظه دلهره‌ام بیشتر میشد. صبح به خودم میگفتم تو نخواهی آمد. میگفتم لحظه‌ی آخر بهانه‌ای خواهی جست. تو اما به موقع آمدی. سرِ حال نبودی، اما بودی. از همان لحظه اول حرف زدی و من بعد از چند دقیقه به این نتیجه رسیدم که فقط باید گوش دهم. پس ساکت ماندم. بعد از ساعتی آرام شدی و همه چیز عوض شد. روز خوبی بود اگر چه که زود گذشت. یک لحظه به خود آمدیم که دیر بود و باید میرفتیم. گفتمت که دلهره داشتم. گفتی تو نیز. گفتمت که میخواستم آنچه در سر داشتی به گونه‌ای به هم بخورد. گفتی تو نیز. در نهایت من دیگر دلهره نداشتم و تو گفتی که روز خوبی بود. شاید همه‌ی اینها خوب باشد. اگرچه که من هنوز دلهره دارم. از آنچه نمیدانم چیست و نمیدانم چه خواهد شد. با همه‌ی اینها امروز یک روز بهاری ِ خوب بود!

رفیقم کجایی!

تو گرفتاری. من نیز. تو نیستی. من نیز. دلم برایت تنگ است. چند روز دیگر مانده است که تو باشی و من؟‌ روزهایی که نیستی میترسم که فاصله‌مان زیاد شود. گفتمت نه؟‌ گفتمت که سخت است،‌ نگفتمت؟‌ گفتمت همه چیز پیچیده خواهد شد،‌ نگفتمت؟‌ دلم تنگ است. تو گرفتاری،‌ من نیز! این روزها چه کُند میگذرند!

نگرانی!

دلشوره هایم برای توست. میدانی؟‌ آنروز فکر میکردم شوق دیدارمان چه خوب خواهد بود. تو اما غمگین و دلسرد و ناامید از چندروز تلخ همه‌ی شوق دیدار را از دلم زدودی. امروز من، تنها نشسته ام و میاندیشم تو کجایی، چه میکنی‌، آرامی، شادی؟ چیستی و چگونه ای. دلشوره هایم برای آنست که فردا تو را شاد خواهم دید یا دلشکسته و خسته. غمین بودنت غم بر دلم مینشاند. میدانی؟‌ کجایی؟‌ چه میکنی؟‌ نمیدانم!