از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

...

گریستم و تو گفتی و گفتی و گفتی! گریستم و تو دستهایم را گرفتی و خواستی که آرام باشم. گریستم و هنوز هم میگریم. تو آمده بودی که باشی. بودنت اما غیرممکن است. من خواسته بودم که باشی، بودنت اما امکان ناپذیر! گفتی و گفتی که هیچ چیز عوض نشده،‌ که عوض نمیشود. من اما گریستم و تو رفتی و من ماندم و یک دنیا حرف و کلام ِ ناگفته! من ماندم و حسرت که چرا .... هنوز هم میگریم و تو نیستی که دستهایم را بگیری و بگویی چیزی تغییر نکرده است ... میدانم که دیگر من و تو، ما نخواهیم بود!

باز هم تو!

دلت نمیخواهد که بروی، اما باید بروی. دلم نمیخواهد که بروی،‌ اما میروی. نگاه ِ آخر، لبخندی غمناک و میروی. هنوز نرفته‌ای که دلتنگت میشوم. قرار نبود که به اینجا برسیم، که دلتنگ هم شویم. گفته بودی آن "کلمه‌ی جادویی" را نمیخواهی به زبان بیاوری. گفتمت نه! نباید گفت! میگویی اما حقیقت این است که از نظر عاطفی به آن کلمه نزدیکتری! میگویم فراموش کن، رها کن! میگویی نمیشود. میگویی و میگویی و من خود را با کلیدهایم سرگرم میکنم که در چشمانت نگاه نکنم! میروی و من میمانم با یک دنیا دلهره و دلتنگی!

تو!

دلم برایت تنگ شده است، میدانی؟ مرا به یاد میآوری؟‌ هنوز هم در نگاهت آن عشق هست؟ هنوز در نگاهم خواهی خندید؟‌ شاید دلت برایم تنگ باشد، شاید هم  ... میدانی؟ سفر دردی را از دلم دوا نکرد. فکر میکردم میروم و فراموش میکنم، و فراموش میشوم. اما سفر ... تنها دردی به دردهایم افزود. میدانی؟