از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

غمگینم!

غمگینم. دلم میخواهد که تو بودی، دستهایم را در دستهایت میگرفتی و میگفتی همه چیز درست میشود، که اینها همه بازیی موقتی بیش نیست. اما تو نیستی و من تنها نشسته‌ام.  دلم چون دل پرنده‌ای که از چنگال شاهینی فرار کرده است میتپد. میدانم دیگر هیچ چیزی تغییر نمیکند. میدانم که این بازی ماندگار است. میدانم اضطراب و نگرانی‌ام را پایانی نیست. میدانم که این روزهای آینده من تنهای تنها باید با همه‌ی سختی‌ها روبه‌رو شوم و تو نیستی که بگویی همه چیز درست میشود. غمگینم. امروز بیش از همیشه غمگینم!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.