از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

کجایی ای ز جان خوشتر،‌ شبت خوش باد،‌ من رفتم!

میدانستی که دوستت دارم. گفته بودی که دوستم نداری. دوستم نداری اما به خوابم که آمدی،‌ نگاهت گرم بود، پر از مهر بود. به خوابم که آمدی گرمای دستت بر گونه‌ام دلم را لرزاند. در خواب، در نگاهت هزاران کلام نگفته بود، در نگاهت پر از لبخند شادی بود.
اینروزها آنقدر خود را مشغول کرده ام که فرصتی برای اندیشیدن به تو نداشته باشم. با این حال تو، دیشب، بیخبر، بی آنکه بدانم چرا به خوابم آمدی. صبحگاهان بیدار که شدم، دردی قدیمی همه‌ی وجودم را گرفته بود!

همیشه خواب ِ تو دیدن، دلیل بودن ِ من بود!‌

حرفی نیست. دلم برایت تنگ است. همین!‌ خوشا دیدار ما در خواب!

نگفتم گفتنی ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی!

اینکه هنوز من انتظار معجزه‌ای را دارم مسخره است. اینکه هنوز من فکر میکنم شاید برایت اهمیت داشته‌ام خنده‌دار است. اینکه فکر میکنم ممکن است که اینجا را بخوانی و بدانی که چقدر دلتنگتم و اینکه هنوز منتظرت هستم مایه‌ی تاسف است. به خود هی میزنم که باورکن، دیگر  همه چیز تمام شده است. دیگر راه برگشتی نیست....

گذشته!

یک ماه گذشت از آن آخرین روزی که با هم سخن گفتیم. یک ماه گذشت از آن روزی که من گریستم و گریستم و تو ... یک ماه گذشت از آن لحظه‌ای که تصمیم گرفتم رها کنم،‌ رها شوم،‌ بروم و دیگر چشمهایم را بر همه چیز ببندم. یک ماه گذشت و من دیگر همه‌ی امیدم را از دست داده‌ام. میدانم دیگر تو هرگز سراغی از من نخواهی گرفت. تو نیز سرسختی، شاید حتی سرسخت‌تر از من!  یک ماه گذشت و من هنوز دلم به درد میآید که دیگر تو را در زندگی‌ام ندارم! دلم گفتگوهایمان را میخواهد. دلم درد دل گفتنهایمان را میخواهد. یک ماه گذشت و من میدانم دیگر هرگز از من سراغی نخواهی گرفت!‌

هر عشقی میمیرد!

بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم!
اینجا گوش کنید!

یار!

مرگ را دانم ولی در کوی دوست
راه اگرنزدیکتر داری بگو!

آدمها!

به آدمها نباید دل بست. همه میروند. به آدمها نباید اعتماد کرد. همه به دنبال منفعت خویشند. همه میآیند که بروند. میآیند که کمی نق بزنند، دلشان که سبک شد، دیگری که آمد،‌رها میکنند و میروند. به آدمها نباید امید بست. کسی نمیآید که بماند، که رفیق راه باشد، که رفیق دل باشد. همه میآیند که خستگی بگیرند و بروند. دل ما شده است کاروانسرای در راه. همه میآیند، چهار صبایی میمانند، درد دل میگویند، بعد بی آنکه بدانند شاید تو هم همصحبتی میخواستی، کوله بار برمیچینند و دست در دست ِ  رفیق نو میروند و دیگر حتی سلامت را پاسخی نمیگویند. آدمها را باید رها کرد. دوست داشتنهایشان همه از سر بی کسی است. کسی نیامده که ارزش تو را بداند. چون دیگری را نداشته است تو را برگزیده است. دیگری که میآید رفاقتهایشان فراموش میشود. دیگری که میآید به یاد نمیآورند که چه شبها تا سحر غم دل گفته اند! رفاقتها بی ارزش است. رفاقتها آبکی است. به آدمه نباید اعتماد کرد. دوست و رفیق و دختر و پسر و زن و مرد هم ندارد!‌ آدمها بی لیاقت شده اند!

!Say Something

Say something, I'm giving up on you
I'll be the one, if you want me to
Anywhere, I would've followed you
Say something, I'm giving up on you

And I am feeling so small
It was over my head
I know nothing at all

And I will stumble and fall
I'm still learning to love
Just starting to crawl

Say something, I'm giving up on you
....

فراموشی!

فراموشم کرده‌ای؟ هرگز به یادم بودی؟ فراموشت کرده ام؟‌ هرگز! میخواهم که فراموشت کنم اما ... چشمانم را که میبیندم ..نگاه تو، چشمانت، خنده هایت .... چگونه فراموشت کنم؟‌ میگویند زمان میبرد،‌ فراموش میشود، فراموش خواهی کرد! اما من ... من نمیخواهم این زمان را، نمیخواهم که فراموشت کنم. یادهایت، خاطراتت، حرفهایت،‌همه و همه درد دارند، من این درد را دوست دارم. ایکاش به راحتی فراموشم نکرده بودی! دلتنگ توام و تو حتی نامم را به یاد نداری!