از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

عشق را ایکاش زبان سخن بود...

ایکاش دوست داشتن ساده بود و عشق اینهمه رنج بدنبال نداشت.  ایکاش میشد به راحتی گفت دوستت دارم،  بی آنکه همه چیز پیچیده شود.  ایکاش میشد گفت دوستت دارم بی آنکه اشکی بر گونه ای بلغزد. و "ایکاش عشق را زیان سخن بود"!

جشن دلتنگی!

روزهای زمستان کوتاهند و شبهایش بلند. با همه‌ی اینها، چه دیر میگذرد امروز و فردا چقدر دور است. گویی هزاران روز است که منتظرم! روزهای زمستان کوتاهند،‌ اما منتظر که باشی، لحظه‌ها طولانی میشوند. زمان از حرکت باز میماند و دلتنگی ... دلتنگی هجوم میآورد و دل میماند و دنیایی غم در یک روز خاکستریِ زمستانی!

امروز!

نگرانی در نگاهت موج میزد. چهره ات خسته بود. میخواستم بدانی که همه چیز خوب است. چند بار میخواستم شانه هایت را بگیرم و بگویم که به من اعتماد کن. میدانستم به من اعتماد داری. به دیگران اما ... میدانی؟ دنیا جای عجیبی‌ست و ما انسانها نیز. چه شد که ما وابسته‌ی هم شدیم؟‌ اولین باری که دیدمت را به یاد دارم. گفتی اگر کاری داری به من بگو. در دل گفتم چه عصبانی! دو روز بعد فهمیدم که در پشت آن چهره‌ی جدی، دلی نرم و نازک نهفته است. و دوستی ما از آنجا آغاز شد ...

باران را بگو بیقرار ببار!

بیقرارم. دلم بهانه میگیرد. چشمانم بارانی‌ست و دلم ... دلم چون دریایی طوفانی میخروشد. گویی دنیا به آخر رسیده است و این دل دیگر آرامش را نخواهد دید. عقل هی میزند که صبور باش، دست از این بازیهای کودکانه بردار ... دل اما .. میجوشد و میخروشد و عقل را پس میزند. دستانم به کار نمیروند. پاهایم یک قدم به جلو و ده گام به عقب میروند. به خود میگویم حافظ را بخوان، شاید کمی آرام شدی. صدای کمانچه میآید و استاد که میخواند "چنان از آتش عشقت بمیرُم - که از مو رنگ خاکستر نبینی" .. دل به زنجیر عشق گرفتار است. راه رهایی نیست. عقل حیران است و چشمانم ... چشمانم بارانی ست ... باران را بگو بیقرار ببار!

...

حکایت بارانی بی امان است
این گونه که من دوستت میدارم.
شوریده وار و پریشان
بر خزه ها و خیزاب ها
به بیراهه ها تاختن
بی تاب، بی قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بیقرار است
اینگونه که من دوستت میدارم!
- شمس لنگرودی

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست!

روزهای آخر است. تقریباً دو هفته مانده است و من بی بهانه دلتنگم. به روی خود نمیآورم. نمیگویم که دلتنگت بودم. نمیگویم که دلتنگت میشوم. سوالهایت را بی‌جواب میگذارم. اما به هر بهانه‌ای با تو سخن میگویم. در صورتم میخندی و من نمیتوانم که لبخند نزنم. میخندم و بی حرفی میروم. میدانم که لبنخدم را دیدی. میدانستم که این دوره کوتاه است. دوره کوتاهی بود اما پر از مهر بود، پر از حرف بود و پر از لبخند! افسوس که زود گذشت.

میعاد!

میخواستیم کمی با هم وقت بگذرانیم. قرار بود چونان دو دوست، قهوه‌ای بنوشیم،‌ گپی بزنیم و کمی بخندیم. تو نیامدی و من همه‌ی راه را و همه‌ی شب را گریستم. نپرسیدم چرا! اما تو داستانی گفتی از آنچه که شد و نشد! دیگر مهم نبود. همه‌ی روز بعد را غمگین بودم. میدانستی چرا اما دیگر کار از کار گذشته بود. حالا فقط گاه میاندیشم که اگر آمده بودی شاید هرگز دیگر این شعر را بیاد نمیآوردم!

کاش این باقی عمر

که ندانم چند است
 و چِسان میگذرد
همه میشد یکروز
و در آن روز غمت پرمیبست
و همه نقطه‌ی خاک، غرقه در گل میگشت
و ملائک همه ساکن به زمین میگشتند
و من آنروز چو عهدی که گذشت
با همان شور و نشاطی که زجانم پربست
باز هنگام غروب
به سر کوچه‌ی میعاد
تو را میدیدم!‌

عصری دلتنگ!

 از پنجره به بیرون نگاه میکنم. باران میآید، بارانی زیبا و پاییزی. به تو فکر میکنم. به اینکه با من نیستی. آسمان تیره و تار است و من به دستان تو که در دستان اوست میاندیشم. به آسمانِ تیره مینگرم. گویی دلش تنگ است. گویی بغضی دیرینه را میگرید. آسمان سیاه است. تنها نشسته ام و به آسمان خیره شده ام. به تو میاندیشم. به تو که نیستی. اگر بودی، شاید در این هوای بارانی در کنار ساحل میراندیم. آنقدر میرفتیم که دیگر نشانی از کسی نباشد. بعد زیر باران میرفتیم و خیسِ خیس، به لودگی‌مان میخندیدیم. باران میآید. آسمان تیره و تار است و من به تو میاندیشم!‌

غصه بجز گریه دوا نداره!

همه ی شب را گریستم به سادگی و حماقتم! همین!