میآیم به سوی دیار تو، میدانم که نیستی. امیدی نیست که در کوچه و پس کوچه های شهر تو را ببینم. با همه ی اینها، نگاه میگردانم به امیدی که باشی. به یاد میآورم که گفته بودی آن روز دگر که در خیابانها پرسه میزدی که شاید، تنها شاید، مرا در خیابان ببینی. حال نوبت من است. میدانم که نیستی با همه ی اینها، نگاهم سرگردان است. امید آن دارم که باشی، که از پس کوچهای پیدا شوی، که از ایستگاه قطاری بگذری، که شاید در گذری، در قهوه خانهای نشسته باشی و روزنامهات را میخوانی. میخواهم که باشی که سر بلند کنی و مرا در آنسوی خیابان ببینی. لبخندی بزنی و سری تکان بدهی. و من لبخندت را با نگاهی پاسخ دهم. به سوی دیار تو میآیم. میدانم که نیستی.میدانم که تو را نخواهم دید، با همه ی اینها دلم و نگاهم سرگردانند به امید آنکه بازگشته باشی!