اینروزها دیگر نه به تو، نه به اویی که رفت، نه بخود، و نه به این زندگی نمیاندیشم. اینروزها, همه ی فکر و حواسم فقط کار است و کار. سرم که گرم کار باشد، نبودنت یا بودنت با دیگری دلم را به درد نمیآورد. سرم که به کار مشغول است، ندیدنت و نیامدنت دیگر قلبم را نمیشکند. عادت کرده ام به این که فقط من باشم و این اتاق و کتابهایم. خو گرفته ام به اینکه غروب آفتاب را تنها به نظاره بنشینم و طلوعش را نیز. سرم که به کار گرم است، فکرهای اضافی به سرم هجوم نمیآورند. فرصتی نیست که غمت را در دل و سر بپرورانم. شبها چشمهایم را که میبندم از خستگی بیهوش میشوم و بیدار که میشوم میدانم که جز دفترکارم، کسی یا چیزی به انتظارم نیست. اگر کارم را از من بگیرند به قطع خواهم مرد. نه از بیکاری، که از غم تو!