از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

یک روز بهاری!

دلشوره هایم را پنهان کرده بودم که ندانی، که نبینی، که مبادا ناامید نشوی از آنچه در سرم بود. به خود میگفتم که بهانه‌ای پیدا خواهی کرد و در نهایت من مجبور به نه گفتن نخواهم شد. تو اما از هفته پیش فقط و فقط به امروز میاندیشیدی غافل از آنکه من هر لحظه دلهره‌ام بیشتر میشد. صبح به خودم میگفتم تو نخواهی آمد. میگفتم لحظه‌ی آخر بهانه‌ای خواهی جست. تو اما به موقع آمدی. سرِ حال نبودی، اما بودی. از همان لحظه اول حرف زدی و من بعد از چند دقیقه به این نتیجه رسیدم که فقط باید گوش دهم. پس ساکت ماندم. بعد از ساعتی آرام شدی و همه چیز عوض شد. روز خوبی بود اگر چه که زود گذشت. یک لحظه به خود آمدیم که دیر بود و باید میرفتیم. گفتمت که دلهره داشتم. گفتی تو نیز. گفتمت که میخواستم آنچه در سر داشتی به گونه‌ای به هم بخورد. گفتی تو نیز. در نهایت من دیگر دلهره نداشتم و تو گفتی که روز خوبی بود. شاید همه‌ی اینها خوب باشد. اگرچه که من هنوز دلهره دارم. از آنچه نمیدانم چیست و نمیدانم چه خواهد شد. با همه‌ی اینها امروز یک روز بهاری ِ خوب بود!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.