خستهام. فرصتی نمیشود که به چیزی، به کسی, به امیدی بیندیشم. خستهام. زمان آن نیست که روزهایم را بسنجم. شب که به خانه میرسم, چشمانم خستهاند. این دل اما، گاه گاهی بیقرار میشود. میخواهد فرار کند. میخواهد همهی آنچه که هست و نیست را بگذارد و فرار کند به آنجایی که کسی نیست! من خستهام و جز خستگی، "ملالی نیست مگر گم شدن گاه به گاه خیالی دور" که تو در آن نمایانی!
تا به حال کسی
تو را با چشم هاش نفس کشیده؟
آنقدر نگاهت می کنم
که نفس هایم
به شماره بیفتد
بانوی زیبای من!
جوری که از خودت فرار کنی
و جایی جز اغوش من
نداشته باشی.
عباس معروفی