از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

غمی پنهان!

میگویی اضطراب داری. میگویی از آنچه شد و نشد و از آنکه میخواستی همه و همه را بگذاری و بروی. میگویی دلت میخواست که من بودم که با هم گپی بزنیم. میگویی و چشمانت سرخ است. میگویی و به ناگهان ... اشکی از چشمانت فرو میریزد. من میمانم که چه بگویم. همه ی فکرم آنست که بیایم و صورتت را در دستانم بگیرم، اشکهایت را پاک کنم و بگویم نگران نباشم، من همینجا هستم و هیچ کجا نمیروم. اما ... نمیشود. محدودیتها یکی دوتا نیست. سکوت میکنم و تو به سخنانت ادامه میدهی. از سویی میاندیشم پس تو هم دلتنگ من بودی! از سوی دیگر به خود میگویم خودخواه مباش. ببین چه پریشان است. از سویی بی اختیار در نگاهت میخندم. دلم میخواهد آرام باشی، آرام شوی. میگویی چه خوب است که هستی. میگویم من همیشه هستم و خواهم بود، دیگران میآیند و باید بروی. حرفها و نگاهمان نیمه ی راه میماند. همه ی روز دلم میخواهد به سراغ تو بیایم. به هر بهانه ای به سویت میآیم. میگویی همه چیز خوب است. میروم اما دلم پرپر میزند. میگویی دلت میخواهد آن جمله ی کلیشه ی کذایی را بگویی اما نمیگویی. لبخندی میزنم. میگویی باید بروی. میگویی تا فردا؟‌ میگویم تا فردا! و میروی! دلم پر از غم است، برای تو، برای آنچه که هست و نیست و آنچه که باید و نباید! تا فردا ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.