از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

کجایی ای ز جان خوشتر،‌ شبت خوش باد،‌ من رفتم!

میدانستی که دوستت دارم. گفته بودی که دوستم نداری. دوستم نداری اما به خوابم که آمدی،‌ نگاهت گرم بود، پر از مهر بود. به خوابم که آمدی گرمای دستت بر گونه‌ام دلم را لرزاند. در خواب، در نگاهت هزاران کلام نگفته بود، در نگاهت پر از لبخند شادی بود.
اینروزها آنقدر خود را مشغول کرده ام که فرصتی برای اندیشیدن به تو نداشته باشم. با این حال تو، دیشب، بیخبر، بی آنکه بدانم چرا به خوابم آمدی. صبحگاهان بیدار که شدم، دردی قدیمی همه‌ی وجودم را گرفته بود!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.