از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

درد!

درد دارد وقتی یک روز به خود میآیی و میبینی او که همه‌ی زندگی‌ات بود، زندگی اش را با دیگری سهیم است. وقتی در میابی که در کتاب قطور زندگی‌اش جایی نداشته‌ای زانوانت به لرزه میافتند،‌ دلت به درد میآید،‌ گویی قلبت از تپش میماند. اشک در چشمانت حلقه میزند و میاندیشی چرا باید ماند  وقتی او همه‌ی زندگی دیگری‌ست؟‌ آن زمان است که همه ی درها را به روی خود میبندی. شب را تا سحر سر بر زانو گذاشته و میگریی. اینروزها فقط درد دارم. درد عشق او که آرزویش را به گور خواهم برد. افسوس که این درد را پایانی نیست و من میدانم دیگر به کسی اعتماد نخواهم کرد! دل را باید زیر پا گذاشت. سخن از عشق نباید گفت که عشق فقط درد دارد. درد!

نظرات 1 + ارسال نظر
مهتاب یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 17:15 http://nabzedaghaiegh.blogsky.com

زخم خیابان
همیشه بر دوش عابری ست
که عریانی درخت
و پرواز کلاغ را می داند ..
{ فرناز جعفرزادگان }

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.