از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

دیگه دل طفلکی دیوونه شده!

تنها در این اتاق نیمه تاریک، در این شهر غریب، نشسته ام و با خود میاندیشم تا به کی؟ تا به کجا؟ میدانی ... دلم تنگ است برای او. او اما نمیداند. دلم شور میزند. نمیدانم چرا. میدانم، میدانم. دلم نباید شور بزند. نباید نگران باشم. همه ی اینها را میدانم. اما شبها که من و دل تنها میمانیم  دیگر نمیتوانم به خودم دروغ بگویم. هیچ دردی بدتر از درد بیخبری نیست. دلم میخواهد تا قیامت گریه کنم. دلم تنگ است. دلم خیلی زیاد تنگ است. نمیدانم چرا هنوز به این دلتنگی، به این اضطراب، به این تنهایی و شب گریه ها عادت نکرده ام!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.