از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

باران را بگو بیقرار ببار!

بیقرارم. دلم بهانه میگیرد. چشمانم بارانی‌ست و دلم ... دلم چون دریایی طوفانی میخروشد. گویی دنیا به آخر رسیده است و این دل دیگر آرامش را نخواهد دید. عقل هی میزند که صبور باش، دست از این بازیهای کودکانه بردار ... دل اما .. میجوشد و میخروشد و عقل را پس میزند. دستانم به کار نمیروند. پاهایم یک قدم به جلو و ده گام به عقب میروند. به خود میگویم حافظ را بخوان، شاید کمی آرام شدی. صدای کمانچه میآید و استاد که میخواند "چنان از آتش عشقت بمیرُم - که از مو رنگ خاکستر نبینی" .. دل به زنجیر عشق گرفتار است. راه رهایی نیست. عقل حیران است و چشمانم ... چشمانم بارانی ست ... باران را بگو بیقرار ببار!

...

حکایت بارانی بی امان است
این گونه که من دوستت میدارم.
شوریده وار و پریشان
بر خزه ها و خیزاب ها
به بیراهه ها تاختن
بی تاب، بی قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بیقرار است
اینگونه که من دوستت میدارم!
- شمس لنگرودی

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست!

روزهای آخر است. تقریباً دو هفته مانده است و من بی بهانه دلتنگم. به روی خود نمیآورم. نمیگویم که دلتنگت بودم. نمیگویم که دلتنگت میشوم. سوالهایت را بی‌جواب میگذارم. اما به هر بهانه‌ای با تو سخن میگویم. در صورتم میخندی و من نمیتوانم که لبخند نزنم. میخندم و بی حرفی میروم. میدانم که لبنخدم را دیدی. میدانستم که این دوره کوتاه است. دوره کوتاهی بود اما پر از مهر بود، پر از حرف بود و پر از لبخند! افسوس که زود گذشت.

میعاد!

میخواستیم کمی با هم وقت بگذرانیم. قرار بود چونان دو دوست، قهوه‌ای بنوشیم،‌ گپی بزنیم و کمی بخندیم. تو نیامدی و من همه‌ی راه را و همه‌ی شب را گریستم. نپرسیدم چرا! اما تو داستانی گفتی از آنچه که شد و نشد! دیگر مهم نبود. همه‌ی روز بعد را غمگین بودم. میدانستی چرا اما دیگر کار از کار گذشته بود. حالا فقط گاه میاندیشم که اگر آمده بودی شاید هرگز دیگر این شعر را بیاد نمیآوردم!

کاش این باقی عمر

که ندانم چند است
 و چِسان میگذرد
همه میشد یکروز
و در آن روز غمت پرمیبست
و همه نقطه‌ی خاک، غرقه در گل میگشت
و ملائک همه ساکن به زمین میگشتند
و من آنروز چو عهدی که گذشت
با همان شور و نشاطی که زجانم پربست
باز هنگام غروب
به سر کوچه‌ی میعاد
تو را میدیدم!‌

عصری دلتنگ!

 از پنجره به بیرون نگاه میکنم. باران میآید، بارانی زیبا و پاییزی. به تو فکر میکنم. به اینکه با من نیستی. آسمان تیره و تار است و من به دستان تو که در دستان اوست میاندیشم. به آسمانِ تیره مینگرم. گویی دلش تنگ است. گویی بغضی دیرینه را میگرید. آسمان سیاه است. تنها نشسته ام و به آسمان خیره شده ام. به تو میاندیشم. به تو که نیستی. اگر بودی، شاید در این هوای بارانی در کنار ساحل میراندیم. آنقدر میرفتیم که دیگر نشانی از کسی نباشد. بعد زیر باران میرفتیم و خیسِ خیس، به لودگی‌مان میخندیدیم. باران میآید. آسمان تیره و تار است و من به تو میاندیشم!‌

غصه بجز گریه دوا نداره!

همه ی شب را گریستم به سادگی و حماقتم! همین!

شکنجه‌گر!

مانده ام بر سر دوراهی آمدن و نیامدن. از سویی میخواهم ببینم آنزمان که مرا میبینی، نگاهت را، حیرتت را که از کجا و چرا آمدم.  از سویی میگویم نه! چند هفته ای بیش نمانده است و پس از آن جدایی ست! از سویی میدانم نفس را در سینه حبس خواهی کرد، میدانم در نگاهم خواهی خندید. از آن سوی دگر، عقل هی میزند که نرو! خودت را و او را شکنجه نکن! این ره انتهایش تیرگی‌ست! بپرهیز!

رنچ!

عاشق شدن و عاشق ماندن فقط در کتابها ساده است. به سادگی دل میبندی، و این دلبستگی شیرین است. تلخی عشق را هیچ کتابی بیان نمیکند. درد هجران را کسی به تصویر نمیکشد. عشق درد دارد، میدانی؟ عشق همه رنج است، رنج!

اشکهایم برای تو!

در چشمانش میخندم اما در دل میگریم. نمیداند. میخندد. در نگاهش میخندم اما نمیگویم که چه اندازه ویرانم. اینروزها، دل گویه هایم را نیز پنهان میکنم. دلم میخواهد زمان به گذشته باز گردد! افسوس!

سخنی دیگر!

آنچه نباید گفته میشد،‌ به زبان آمد. میگویم هرگز در چنین موقعیتی نبوده‌ام. میگویی مگر میشود، مگر میشود تو را دوست نداشت؟‌ میگویی احساس میکنی به نوجوانی بازگشته‌ای، به آنزمان که عاشق شدن آسان بود. میگویی آنچه میخواهی و آنچه در دل داری. به چشمانت نگاه میکنم. نمیتوانم بگویم آنچه در دل دارم. با خود میاندیشم، تو،‌ میوه‌ی ممنوعه‌ای. همان که آدم و حوا را از بهشت بیرون افکند. به چشمانت نگاه میکنم. در چشمانت میخندم. در دل میگویم از نگاهم خواهد فهمید و همین کافی‌ست. میپرسی چه باید کرد؟‌ میگویم فراموش کن. میپرسی چگونه؟‌ مگر آسان است‌؟ میگویم نه! آسان نیست. میگویی خوب است که حرف زدیم. میگویم متاسفم از آنچه شده است. میگویی نه! نه یکبار که چند بار گفته بودی برای آنچه احساس میکنی پوزش نخواهی خواست، و نخواستی! میگویم چه کنم؟‌ میخواهی که نباشم؟‌ میگویی نه! میخندم، به زور، که مبادا اشکی به ناگهان فروریزد. چشمان تو قرمزند. احساس میکنم تو نیز اشکهایت را پس میزنی! میپرسی میشود آیا که کسی اذیت نشود؟‌ میگویم نه! همیشه در این صحنه‌ها کسی آسیب میبیند و چه بهتر که از هر آسیبی به هر کسی جلوگیری شود. میگویی آری، حق باتوست. دلم میخواست بگویی نه! شاید کسی آسیب ندید. بازی خطرناکی‌ست میدانم. تو نیز میدانی!