از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

اینروزها!

اینروزها غمگینم. تو نمیخواهی که غمگین باشم. میخندی و سعی میکنی مرا بخندانی. اشکهایم بی اختیار سرازیر میشوند و تو ... تو به ناگاه به عمق فاجعه پی میبری. دستهایم را در دست میگیری و اشکهایم را پاک میکنی. تو میروی،‌ همه ی راه را میگریم. تو نمیدانی. اینروزها غمگینم و برای این غم گویی که پایانی نیست!

غمگینم!

غمگینم. دلم میخواهد که تو بودی، دستهایم را در دستهایت میگرفتی و میگفتی همه چیز درست میشود، که اینها همه بازیی موقتی بیش نیست. اما تو نیستی و من تنها نشسته‌ام.  دلم چون دل پرنده‌ای که از چنگال شاهینی فرار کرده است میتپد. میدانم دیگر هیچ چیزی تغییر نمیکند. میدانم که این بازی ماندگار است. میدانم اضطراب و نگرانی‌ام را پایانی نیست. میدانم که این روزهای آینده من تنهای تنها باید با همه‌ی سختی‌ها روبه‌رو شوم و تو نیستی که بگویی همه چیز درست میشود. غمگینم. امروز بیش از همیشه غمگینم!

!Remember when

همه چیز خوب است وقتی که هستی. همه چیز آرام و زیباست، مثل زیبایی باران وقتی که آسمان آفتابی‌ست.  یک لحظه بخود آمدم که دیر شده بود. باید میرفتم. باید میرفتی. سخت بود.همان دم،  آسمان سیاه شد، رعد و برق زد و باران باریدن گرفت. تو به راه خود رفتی و من به راه خویش. اما هنوز میگویم وقتی که هستی آرامش هست و صدای سیمین که "تو که دست تکون میدی، به ستاره جون میدی، میشکفه گل از گل باغ!" آری، همه چیز خوب است وقتی که هستی!

چه بگویم که غم دل برود چون تو بیایی!

گفتمت از آنچه در دل بود. از آنچه میخواستم و میخواهم. به چشمانت که نگاه میکنم همه نیاز است و درد. در نگاهم نمیدانم چه میبینی. گریستم، تو نیز. میگویمت اشکت از چیست؟‌ چیزی نمیگویی. در نگاهت همه درد است و گاهی نیز لبخند. میگویی همه چیز خوب است. من هنوز همانم که بودم. میگویی هیچ چیز تغییر نکرده است. میگویی دیگر از درد نگو، از مرگ نگو، از اشک مگو! میگویی دیگر گریه بس است و من میگویم نمیدانم. میپرسمت چه کرده ای با من؟‌ میگویمت این من، آنی نیست که میشناختم. میگویی خنده‌هایت مثل هروئین اعتیاد‌آور است. میگویی چشمانت سبز است. میگویم نه. میگویی تو که نمیبینی! من میبینم و سبز است! همیشه نه، اما الان سبز است! باز میپرسم چه کرده ای با من؟‌ میگویی همه چیز خوب است. چشمهایم را میبندم. میگویی ایکاش میشد زمان را همین جا، همین لحظه متوقف کرد!

...

گریستم و تو گفتی و گفتی و گفتی! گریستم و تو دستهایم را گرفتی و خواستی که آرام باشم. گریستم و هنوز هم میگریم. تو آمده بودی که باشی. بودنت اما غیرممکن است. من خواسته بودم که باشی، بودنت اما امکان ناپذیر! گفتی و گفتی که هیچ چیز عوض نشده،‌ که عوض نمیشود. من اما گریستم و تو رفتی و من ماندم و یک دنیا حرف و کلام ِ ناگفته! من ماندم و حسرت که چرا .... هنوز هم میگریم و تو نیستی که دستهایم را بگیری و بگویی چیزی تغییر نکرده است ... میدانم که دیگر من و تو، ما نخواهیم بود!

باز هم تو!

دلت نمیخواهد که بروی، اما باید بروی. دلم نمیخواهد که بروی،‌ اما میروی. نگاه ِ آخر، لبخندی غمناک و میروی. هنوز نرفته‌ای که دلتنگت میشوم. قرار نبود که به اینجا برسیم، که دلتنگ هم شویم. گفته بودی آن "کلمه‌ی جادویی" را نمیخواهی به زبان بیاوری. گفتمت نه! نباید گفت! میگویی اما حقیقت این است که از نظر عاطفی به آن کلمه نزدیکتری! میگویم فراموش کن، رها کن! میگویی نمیشود. میگویی و میگویی و من خود را با کلیدهایم سرگرم میکنم که در چشمانت نگاه نکنم! میروی و من میمانم با یک دنیا دلهره و دلتنگی!

تو!

دلم برایت تنگ شده است، میدانی؟ مرا به یاد میآوری؟‌ هنوز هم در نگاهت آن عشق هست؟ هنوز در نگاهم خواهی خندید؟‌ شاید دلت برایم تنگ باشد، شاید هم  ... میدانی؟ سفر دردی را از دلم دوا نکرد. فکر میکردم میروم و فراموش میکنم، و فراموش میشوم. اما سفر ... تنها دردی به دردهایم افزود. میدانی؟

عشق را ایکاش زبان سخن بود...

ایکاش دوست داشتن ساده بود و عشق اینهمه رنج بدنبال نداشت.  ایکاش میشد به راحتی گفت دوستت دارم،  بی آنکه همه چیز پیچیده شود.  ایکاش میشد گفت دوستت دارم بی آنکه اشکی بر گونه ای بلغزد. و "ایکاش عشق را زیان سخن بود"!

جشن دلتنگی!

روزهای زمستان کوتاهند و شبهایش بلند. با همه‌ی اینها، چه دیر میگذرد امروز و فردا چقدر دور است. گویی هزاران روز است که منتظرم! روزهای زمستان کوتاهند،‌ اما منتظر که باشی، لحظه‌ها طولانی میشوند. زمان از حرکت باز میماند و دلتنگی ... دلتنگی هجوم میآورد و دل میماند و دنیایی غم در یک روز خاکستریِ زمستانی!

امروز!

نگرانی در نگاهت موج میزد. چهره ات خسته بود. میخواستم بدانی که همه چیز خوب است. چند بار میخواستم شانه هایت را بگیرم و بگویم که به من اعتماد کن. میدانستم به من اعتماد داری. به دیگران اما ... میدانی؟ دنیا جای عجیبی‌ست و ما انسانها نیز. چه شد که ما وابسته‌ی هم شدیم؟‌ اولین باری که دیدمت را به یاد دارم. گفتی اگر کاری داری به من بگو. در دل گفتم چه عصبانی! دو روز بعد فهمیدم که در پشت آن چهره‌ی جدی، دلی نرم و نازک نهفته است. و دوستی ما از آنجا آغاز شد ...