از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

باران را بگو بیقرار ببار!

بیقرارم. دلم بهانه میگیرد. چشمانم بارانی‌ست و دلم ... دلم چون دریایی طوفانی میخروشد. گویی دنیا به آخر رسیده است و این دل دیگر آرامش را نخواهد دید. عقل هی میزند که صبور باش، دست از این بازیهای کودکانه بردار ... دل اما .. میجوشد و میخروشد و عقل را پس میزند. دستانم به کار نمیروند. پاهایم یک قدم به جلو و ده گام به عقب میروند. به خود میگویم حافظ را بخوان، شاید کمی آرام شدی. صدای کمانچه میآید و استاد که میخواند "چنان از آتش عشقت بمیرُم - که از مو رنگ خاکستر نبینی" .. دل به زنجیر عشق گرفتار است. راه رهایی نیست. عقل حیران است و چشمانم ... چشمانم بارانی ست ... باران را بگو بیقرار ببار!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.