از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

احمقانه!

به طرز احمقانه‌ای دلتنگت شدم. به طرز احمقانه‌ای جایت خالی بود. به طرز احمقانه‌ای گیجم! نمیدانم چیست. نمیدانم چرا! هیچ نمیدانم تنها میدانم ... روزگار غریبی‌ست!

تنهایی!

آخر هفته ها سخت تر میگذرند. کاش میشد کوتاهشان کرد. آخر هفته تنهایی بیشتر از پیش است. آخر هفته ها را دوست ندارم! تو را اما ... نه نمیگویم! همین کافی ست، آخر هفته ها را دوست ندارم!

دوش دور از رویت ای جان، جانم از غم تاب داشت!

نمیدونم چیه!‌  نمیدونم چرا! خوب نیستم. دل تنگتم! همین!

یاد تو!

نمیشود تو باشی (اگر چه دور) و من بخواهم که به دیگری بیندیشم. نمیشود که یاد تو باشد (اگرچه دور)‌ و من یاد دیگری را در سر بپرورانم. نمیشود کسی را وارد زندگی کرد آنزمان که تو، به همه‌ی زندگی من پیچیده ای. نمیشود زندگی کرد وقتی که تو هستی و نیستی! نیستی و هستی! زندگی نیست این ... نامی برای آن ندارم اما میدانم که نامش زندگی نیست!

رفیقم کجایی؟

لحظه‌ای نیست که تو از فکرم دور باشی. میدانی؟‌ اینروزها سرم را مشغول کار کرده ام. اما هنوز هر لحظه‌ای که از کار فارغم، تو اولین و تنها کسی هستی که ذهنم را درگیر میکنی. به خود میگویم دیگر تمام شده است. او دیگر نیست. بزودی سه ماه میشود که با تو کلامی نگفته‌ام. هنوز اما،‌ قلبم به درد میآید از دوری تو،‌  و از دلتنگی!  و بخود میگویم ایکاش اینهمه به تو دل نبسته بودم! هنوز هم میدانم که تو بهترین دوستم بودی و هستی. اما من .... با خودسری ... تو را تنها برای خودم میخواستم!

عشق تو آتش جانا،‌ زد بر دل من!

مدتهاست نگفتمت که هنوز هم دوستت دارم. با این که بیش از دو ماه است که دیگر حتی سلامی بین ما رد و بدل نمیشود، اما باز هم دوستت دارم. دلم برایت تنگ است. میدانی؟‌ نه! نمیدانی! دلم برایت تنگ است و هنوز هم دلم تنها برای تو میتپد!

دلتنگی!

دلتنگ توام. دیگر دستم به نوشتن نمیرود. دیگر حتی اشک به چشمانم نمیآید. دیگر دلم نمی تپد. نه برای تو، نه برای هیچ کس دیگری. دیگر زندگی را فقط به دیده ی آمدن و رفتن میبینم. امیدی نیست. بهانه ای نیست. زندگی فقط روزها و شبهایی است که از پشت هم میآیند و میروند. با همه ی اینها، من هنوز به تو میاندیشم و دلم برایت تنگ است!

بی‌ تو مُردم، مُردم!

تو نمیدانی دو ماه میگذرد که من و تو حتی سلامی نگفته ایم! دو ماه میگذرد و من احساس میکنم فرسنگها از تو دورم. روزها میگذرند و من به خود میگویم فکر نکن، فراموشش کن. اما باز، یادت، حرفهایت، خنده‌هایت، همه و  همه دلم را به درد می‌آورند و باز من میمانم و چشمانی گریان. اما،‌ تو حتی نیستی که بگویی گریه نکن!

همه هستی من ز عشق تو سوخت!

آخر هفته ها یادت بیشتر هجوم میآورد. دلم هوایت را میکند. خودم را مشغول میکنم اما باز یکباره به خود میآیم و میبینم در یاد تو غرق شده ام. چه کرده ای با این دل که این دو ماه دوریت همه ی زندگی ام را به آتش کشیده است.

خسته ام!

امروز همه‌ی روز به تو اندیشیدم. آنقدر بی‌بهانه در افکارم پرسه زدی که کسی پرسید چه چیزی فکرم را اینهمه مشغول کرده است که گویی راه میروم و حرف میزنم اما گویی در دنیای دیگری هستم. گفتم نمیدانم! دروغ گفتم. میدانستم. از همان لحظه‌ای که بیدار شدم تو همه‌ی فکر و ذهنم را پر کرده بودی. میبینی؟ حالا هم که تو به راه خود و من به راه خویش رفته ام فکرت و یادت همیشه با من است!‌