عادت ندارم به اینکه دیگران بدانند در چه حالی به سر میبرم. عادت ندارم که کسی بگوید "نگرانی!؟!" عادت ندارم که کسی بداند خوشحالم یا غمگین. برای همین است که همیشه سعی میکنم لبخندی به لب داشته باشم. تو اما میدانی. میپرسی که چرا مضطربم؟میگویم اضطراب؟ میگوی آری. مضطربی! سعی میکنم حالت عادی و طبیعی بخود بگیرم. میگویی تلاش بیفایده است. دستهایت قفل است و نگاهت پر از دلشوره. از جایم بلند میشوم. لبخندی میزنم و میگویم نه! خوبم! میروم. دنبالم میآیی، نگاهی میکنی و میگویی که دل تنگم بودی. میگویی نگران نباش همه چیز خوب است. میگویی این همه با گوشه ی شالگردنت بازی نکن، این همه دستهایت را به هم قفل نکن. میگویی بخند. میگویی لبخندت اعتیادآور است. میگویی و میگویی و میگویی تا اینکه میخندانیام. میدانی، عادت ندارم که دیگران بدانند در چه حالی به سر میبرم. عادت دارم که در خودم فرو روم، سرم را بالا بگیرم و لبخندی بر لب بنشانم تا کسی نداند در این دل وامانده ام چه میگذرد. تو اما ... میدانی!