آنچه نباید گفته میشد، به زبان آمد. میگویم هرگز در چنین موقعیتی نبودهام. میگویی مگر میشود، مگر میشود تو را دوست نداشت؟ میگویی احساس میکنی به نوجوانی بازگشتهای، به آنزمان که عاشق شدن آسان بود. میگویی آنچه میخواهی و آنچه در دل داری. به چشمانت نگاه میکنم. نمیتوانم بگویم آنچه در دل دارم. با خود میاندیشم، تو، میوهی ممنوعهای. همان که آدم و حوا را از بهشت بیرون افکند. به چشمانت نگاه میکنم. در چشمانت میخندم. در دل میگویم از نگاهم خواهد فهمید و همین کافیست. میپرسی چه باید کرد؟ میگویم فراموش کن. میپرسی چگونه؟ مگر آسان است؟ میگویم نه! آسان نیست. میگویی خوب است که حرف زدیم. میگویم متاسفم از آنچه شده است. میگویی نه! نه یکبار که چند بار گفته بودی برای آنچه احساس میکنی پوزش نخواهی خواست، و نخواستی! میگویم چه کنم؟ میخواهی که نباشم؟ میگویی نه! میخندم، به زور، که مبادا اشکی به ناگهان فروریزد. چشمان تو قرمزند. احساس میکنم تو نیز اشکهایت را پس میزنی! میپرسی میشود آیا که کسی اذیت نشود؟ میگویم نه! همیشه در این صحنهها کسی آسیب میبیند و چه بهتر که از هر آسیبی به هر کسی جلوگیری شود. میگویی آری، حق باتوست. دلم میخواست بگویی نه! شاید کسی آسیب ندید. بازی خطرناکیست میدانم. تو نیز میدانی!