از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

شکنجه‌گر!

مانده ام بر سر دوراهی آمدن و نیامدن. از سویی میخواهم ببینم آنزمان که مرا میبینی، نگاهت را، حیرتت را که از کجا و چرا آمدم.  از سویی میگویم نه! چند هفته ای بیش نمانده است و پس از آن جدایی ست! از سویی میدانم نفس را در سینه حبس خواهی کرد، میدانم در نگاهم خواهی خندید. از آن سوی دگر، عقل هی میزند که نرو! خودت را و او را شکنجه نکن! این ره انتهایش تیرگی‌ست! بپرهیز!

رنچ!

عاشق شدن و عاشق ماندن فقط در کتابها ساده است. به سادگی دل میبندی، و این دلبستگی شیرین است. تلخی عشق را هیچ کتابی بیان نمیکند. درد هجران را کسی به تصویر نمیکشد. عشق درد دارد، میدانی؟ عشق همه رنج است، رنج!

اشکهایم برای تو!

در چشمانش میخندم اما در دل میگریم. نمیداند. میخندد. در نگاهش میخندم اما نمیگویم که چه اندازه ویرانم. اینروزها، دل گویه هایم را نیز پنهان میکنم. دلم میخواهد زمان به گذشته باز گردد! افسوس!

سخنی دیگر!

آنچه نباید گفته میشد،‌ به زبان آمد. میگویم هرگز در چنین موقعیتی نبوده‌ام. میگویی مگر میشود، مگر میشود تو را دوست نداشت؟‌ میگویی احساس میکنی به نوجوانی بازگشته‌ای، به آنزمان که عاشق شدن آسان بود. میگویی آنچه میخواهی و آنچه در دل داری. به چشمانت نگاه میکنم. نمیتوانم بگویم آنچه در دل دارم. با خود میاندیشم، تو،‌ میوه‌ی ممنوعه‌ای. همان که آدم و حوا را از بهشت بیرون افکند. به چشمانت نگاه میکنم. در چشمانت میخندم. در دل میگویم از نگاهم خواهد فهمید و همین کافی‌ست. میپرسی چه باید کرد؟‌ میگویم فراموش کن. میپرسی چگونه؟‌ مگر آسان است‌؟ میگویم نه! آسان نیست. میگویی خوب است که حرف زدیم. میگویم متاسفم از آنچه شده است. میگویی نه! نه یکبار که چند بار گفته بودی برای آنچه احساس میکنی پوزش نخواهی خواست، و نخواستی! میگویم چه کنم؟‌ میخواهی که نباشم؟‌ میگویی نه! میخندم، به زور، که مبادا اشکی به ناگهان فروریزد. چشمان تو قرمزند. احساس میکنم تو نیز اشکهایت را پس میزنی! میپرسی میشود آیا که کسی اذیت نشود؟‌ میگویم نه! همیشه در این صحنه‌ها کسی آسیب میبیند و چه بهتر که از هر آسیبی به هر کسی جلوگیری شود. میگویی آری، حق باتوست. دلم میخواست بگویی نه! شاید کسی آسیب ندید. بازی خطرناکی‌ست میدانم. تو نیز میدانی!

احمقانه!

به طرز احمقانه‌ای دلتنگت شدم. به طرز احمقانه‌ای جایت خالی بود. به طرز احمقانه‌ای گیجم! نمیدانم چیست. نمیدانم چرا! هیچ نمیدانم تنها میدانم ... روزگار غریبی‌ست!

تنهایی!

آخر هفته ها سخت تر میگذرند. کاش میشد کوتاهشان کرد. آخر هفته تنهایی بیشتر از پیش است. آخر هفته ها را دوست ندارم! تو را اما ... نه نمیگویم! همین کافی ست، آخر هفته ها را دوست ندارم!

دوش دور از رویت ای جان، جانم از غم تاب داشت!

نمیدونم چیه!‌  نمیدونم چرا! خوب نیستم. دل تنگتم! همین!

یاد تو!

نمیشود تو باشی (اگر چه دور) و من بخواهم که به دیگری بیندیشم. نمیشود که یاد تو باشد (اگرچه دور)‌ و من یاد دیگری را در سر بپرورانم. نمیشود کسی را وارد زندگی کرد آنزمان که تو، به همه‌ی زندگی من پیچیده ای. نمیشود زندگی کرد وقتی که تو هستی و نیستی! نیستی و هستی! زندگی نیست این ... نامی برای آن ندارم اما میدانم که نامش زندگی نیست!