از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

شکنجه‌گر!

مانده ام بر سر دوراهی آمدن و نیامدن. از سویی میخواهم ببینم آنزمان که مرا میبینی، نگاهت را، حیرتت را که از کجا و چرا آمدم.  از سویی میگویم نه! چند هفته ای بیش نمانده است و پس از آن جدایی ست! از سویی میدانم نفس را در سینه حبس خواهی کرد، میدانم در نگاهم خواهی خندید. از آن سوی دگر، عقل هی میزند که نرو! خودت را و او را شکنجه نکن! این ره انتهایش تیرگی‌ست! بپرهیز!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.