از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

باز هم تو!

دلت نمیخواهد که بروی، اما باید بروی. دلم نمیخواهد که بروی،‌ اما میروی. نگاه ِ آخر، لبخندی غمناک و میروی. هنوز نرفته‌ای که دلتنگت میشوم. قرار نبود که به اینجا برسیم، که دلتنگ هم شویم. گفته بودی آن "کلمه‌ی جادویی" را نمیخواهی به زبان بیاوری. گفتمت نه! نباید گفت! میگویی اما حقیقت این است که از نظر عاطفی به آن کلمه نزدیکتری! میگویم فراموش کن، رها کن! میگویی نمیشود. میگویی و میگویی و من خود را با کلیدهایم سرگرم میکنم که در چشمانت نگاه نکنم! میروی و من میمانم با یک دنیا دلهره و دلتنگی!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.