از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

...

باید بگویم تولدت مبارک؟! ای که مرا به یاد نداری، زادروزت خجسته باد!

خاطرات کودکی!

فکر کردم چه میاندیشیدی اگر پس از این همه سال یکدیگر را میدیدیم. به خود گفتم هیچ. همه چیز توهمات دوران کودکی بود. آمدم اما ... تو... نبودی! با احساسی غریب بازگشتم. پرسیدم باز میاییم؟ پاسخ آن نبود که میخواستم. دوران کودکی همان به که در یادها بمانند!

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی!

یکسال گذشت از آخرین باری که با تو هم کلام شدم. یک سال گذشت از آن روزی که تصمیم گرفتم تو را به فراموشی بسپارم. هنوز به یادت میافتم. هنوز نمیدانم اصلا مرا به یاد داری یا نه. هنوز گاهی دلم میخواهد که دلتنگم شوی. محال است میدانم.  تو روزها را هرگز شماره کرده ای؟ تو میدانی چشم انتظاری چیست؟ میدانی درد چیست؟ یک سال گذشت و من هنوز تو را به یاد دارم اگرچه که تو را از زندگی ام جدا کرده ام. اگر این دل نبود شاید زندگی خیلی راحت بود. شاید اگر میشد چشم ها را بست و فراموش کرد همه ی آن لحظه ها را. دیگر تفاوتی ندارد. تو راه خویش گرفته ای و من راه خویش. این روزها، از سادگی خودم زیاد یاد میکنم. بگذریم! یک سال گذشت و انگار سالهاست که تو نبوده ای!

یاد باد آن روزگاران یاد باد!

چهار و پنج صبح هم که میشد دل از هم صحبتی نمیکندیم. تو خواب آلود و منم هم که ... میگفتیم و میخندیدیم. گاه میگفتیم و میگریستیم. گاه بی حرفی فقط به موسیقی گوش میکردیم. آنروزها، تو بودی...من دل در دلم نبود. آنروزها، دیگرانی برایت بودند اما خوب گاهی، هر از گاهی، ساعتهایی را به گپ زدن به هم میگذراندیم. اینروزها ... من اینجا، به این دنیای بیهوده می نگرم. تو ... راستی مرا به یاد داری؟! 

...

سوالی از من میپرسی که جوابش را میدانم، اما سکوت میکنم. جوابش را اگر بگویم ... دنیا دگرگون میشود. سخن از دل نباید (نشاید؟!) گفت! 

خاکستری!

آسمان ِ بهاری نباید خاکستری باشد. اما آسمان این شهر خاکستری ست. دل من نیز همچون آسمان این سرزمین است. آن روزها را به یاد میآورم، هفت-هشت سال پیش که همه چیز آسان بود. زندگی آسان بود. دوستی ها آسان بود. بعد به یکباره هم چیز بی هیچ بهانه ای پیچیده شد. تو، من، ما ... چه؟ چرا؟ نمیدانم. تو میدانی؟ یکسال است که نمیدانم تو کجایی و چه میکنی. یک سالِ طولانی ... تو کجایی؟ با کیستی؟ چه میکنی؟ مرا به یاد داری؟ گاه گاهی به یاد من میافتی؟ دوستی مان چه حیف شد. دلم برایت زیاد تنگ میشود اما میدانم تو ... مرا ... به ...یاد ... نداری! افسوس!

به خداحافظی تلخ تو سوگند!

دلم برایت تنگ شده است. نه، نه! باید بگویم دلم برایش تنگ شده است. بزودی یکسال میشود از آن روزی با او خداحافظی کردم و رفتم! فردای آنروز حالم را پرسید. فقط گفتم مرسی! و آن آخرین گفتگویمان بود. دلم برایش تنگ شده است. اینروزها دوباره به یادش هستم، چرایش را نمیدانم. دلم گریه میخواهد. اینروزها فقط دلم گریه میخواهد. میدانی؟ دوستی ما مال امروز و دیروز نبود. دوستی ما به بیش از ده سال پیش باز میگردد. دلم تنگ است. چرا؟ نمیدانم، نپرس. چه بگویم که نگفتنش بهتر است.... که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد!

... Idle hands are the devil's handiwork

اینروزها دیگر نه به تو، نه به اویی که رفت، نه بخود، و نه به این زندگی نمیاندیشم. اینروزها, همه ی فکر و حواسم فقط کار است و کار. سرم که گرم کار باشد، نبودنت یا بودنت با دیگری دلم را به درد نمیآورد. سرم که به کار مشغول است، ندیدنت و نیامدنت دیگر قلبم را نمیشکند. عادت کرده ام به این که فقط من باشم و این اتاق و کتابهایم. خو گرفته ام به اینکه غروب آفتاب را تنها به نظاره بنشینم و طلوعش را نیز. سرم که به کار گرم است، فکرهای اضافی به سرم هجوم نمیآورند. فرصتی نیست که غمت را در دل و سر بپرورانم. شبها چشمهایم را که میبندم از خستگی بیهوش میشوم و بیدار که میشوم میدانم که جز دفترکارم، کسی یا چیزی به انتظارم نیست. اگر کارم را  از من بگیرند به قطع خواهم مرد. نه از بیکاری، که از غم تو!

خسته!

خسته‌ام. فرصتی نمیشود که به چیزی،  به کسی, به امیدی بیندیشم. خسته‌ام. زمان آن نیست که روزهایم را بسنجم. شب که به خانه میرسم, چشمانم خسته‌اند. این دل اما، گاه گاهی بیقرار میشود. میخواهد فرار کند. میخواهد همه‌ی آنچه که هست و نیست را بگذارد و فرار کند به آنجایی که کسی نیست! من خسته‌ام و جز خستگی، "ملالی نیست مگر گم شدن گاه به گاه خیالی دور" که تو در آن نمایانی!

یک روز بهاری!

دلشوره هایم را پنهان کرده بودم که ندانی، که نبینی، که مبادا ناامید نشوی از آنچه در سرم بود. به خود میگفتم که بهانه‌ای پیدا خواهی کرد و در نهایت من مجبور به نه گفتن نخواهم شد. تو اما از هفته پیش فقط و فقط به امروز میاندیشیدی غافل از آنکه من هر لحظه دلهره‌ام بیشتر میشد. صبح به خودم میگفتم تو نخواهی آمد. میگفتم لحظه‌ی آخر بهانه‌ای خواهی جست. تو اما به موقع آمدی. سرِ حال نبودی، اما بودی. از همان لحظه اول حرف زدی و من بعد از چند دقیقه به این نتیجه رسیدم که فقط باید گوش دهم. پس ساکت ماندم. بعد از ساعتی آرام شدی و همه چیز عوض شد. روز خوبی بود اگر چه که زود گذشت. یک لحظه به خود آمدیم که دیر بود و باید میرفتیم. گفتمت که دلهره داشتم. گفتی تو نیز. گفتمت که میخواستم آنچه در سر داشتی به گونه‌ای به هم بخورد. گفتی تو نیز. در نهایت من دیگر دلهره نداشتم و تو گفتی که روز خوبی بود. شاید همه‌ی اینها خوب باشد. اگرچه که من هنوز دلهره دارم. از آنچه نمیدانم چیست و نمیدانم چه خواهد شد. با همه‌ی اینها امروز یک روز بهاری ِ خوب بود!