از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

فردا تو میآیی!

نمیدانم چرا این روز لعنتی به آخر نمیرسد. هر بار که به ساعت نگاه میکنم فقط یک دقیقه به جلو رفته است اگر چه که بر من ساعتها گذشته است. بخود میگویم چیزی نمانده است به صبحِ فردا. بخود میگویم فردا که آمد تو نیز میآیی. دلم نگران است اما. اگر فردا نیامدی چه؟‌ چه باید کرد؟‌ چه باید گفت؟‌ باز به ساعت نگاه میکنم هنوز به فردا خیلی مانده است. زیر لب میگویم بعد از جداییها،‌ آن بیوفاییها، فردا تو میآیی، فردا تو میآیی!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.