از تهی سرشار
از تهی سرشار

از تهی سرشار

عصری دلتنگ!

 از پنجره به بیرون نگاه میکنم. باران میآید، بارانی زیبا و پاییزی. به تو فکر میکنم. به اینکه با من نیستی. آسمان تیره و تار است و من به دستان تو که در دستان اوست میاندیشم. به آسمانِ تیره مینگرم. گویی دلش تنگ است. گویی بغضی دیرینه را میگرید. آسمان سیاه است. تنها نشسته ام و به آسمان خیره شده ام. به تو میاندیشم. به تو که نیستی. اگر بودی، شاید در این هوای بارانی در کنار ساحل میراندیم. آنقدر میرفتیم که دیگر نشانی از کسی نباشد. بعد زیر باران میرفتیم و خیسِ خیس، به لودگی‌مان میخندیدیم. باران میآید. آسمان تیره و تار است و من به تو میاندیشم!‌

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.